کتاب سقوط را میتوان شاهکار ادبی آلبر کامو دانست. این کتاب، رمانی فلسفی است که از زبان ژان باتیست کلمانس که وکیل بوده و اینک خود را «قاضی توبهکار» میخواند روایت میشود. او داستان زندگیاش را برای غریبهای اعتراف میکند.
The Fall
معرفی و دانلود نسخه انگلیسی
کتاب سقوط
نویسنده:
آلبر کامو
Albert Camus
معرفی کامل کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
کتاب سقوط را میتوان شاهکار ادبی آلبر کامو دانست. این کتاب، رمانی فلسفی است که از زبان ژان باتیست کلمانس که وکیل بوده و اینک خود را «قاضی توبهکار» میخواند روایت میشود. او داستان زندگیاش را برای غریبهای اعتراف میکند.
رمان سقوط (The Fall) با وجود کوتاه بودن و ایجازی که دارد، توانسته به خوبی معنا و مفهوم عمیقش را منتقل کرده و مفاهیم مد نظرش را به خوبی بیان کند. در طول خواندن رمان، دقت نظر و تلاشی که کامو در خلق این اثر به کار برده است به خوبی محسوس است.
سقوط اثری نوشته شده با زاویه دید دوم شخص، رمانی است که از مجموعهای از تکگوییهای (مونولوگ) راوی داستان تشکیل شده است. ژان باتیست کلمانس داستان زندگی و سقوطش (از دست دادن) از باغهای عدن (پاریس) و تبعیدش به جهنمی از بورژواهای آمستردام را بازگو میکند. کلمانس که قبلاً یک وکیل بوده خود را فردی دانا و آگاه معرفی میکند که در پی یافتن معنای زندگیاش است. یکی از ضعفهای اساسی کلمانس و مضمون اصلی و عمدهی رمان، ترس او از قضاوت شدن است. صدای خندهای که میشنود، برای کلمانس نماد و حالتی از قضاوت شدن است. مورد تمسخر واقع شدنش توسط دیگران ترسی را به او القا میکند. این ترس بر بیزاریاش از آمستردام میافزاید. البته صدای خنده میتواند اشاره به مضمون معصومیت داشته باشد. این صدا را اینگونه توصیف میکند: «به عنوان چیزی طبیعی و تا اندازهای خوشآیند که جهان را در مسیر درست قرار میدهد.» این مضمون معصومیت به سمتی میرود که بر کلمانس چیره گشته و او را غمگین و آزرده خاطر میکند، او به سمت سقوط از معصومیت میرود.
آلبر کامو (Alber Camus) با این کتاب انسان را به سقوط اندیشه و مرز پالایش روح میرساند به شرطی که خواننده به انگیزه پیشرفت و آگاهی این کتاب را با دل و جان مطالعه کند. این رمان از معدود رمانهایی است که بارها و بارها خواندنش توصیه میشود چرا که آدمی را به سطح هوشیاری فراتری میرساند و این هوشیاری از نقطهای سرچشمه میگیرد که انگیزش فرهنگی مورد دفاعی در اجتماع پیدا خواهد کرد.
خلاصهای کوتاه از داستان کتاب سقوط :
داستان کتاب سقوط از میخانهای در شهر آمستردام شروع میشود. راوی داستان مردی به نام ژان باتیست کلامانس است که در چند شب، با فردی که نام و نشان او مشخص نیست، صحبت میکند. در واقع صحبتهای او به شکل تکگویی و مونولوگ است و از فرد مقابل پاسخی دریافت نمیشود. کلامانس مردی خوشبخت و دانا است که دچار بحران پوچی در زندگی شده و به دنبال پیدا کردن معنای زندگی خود است. او در گذشته وکیل مشهوری از طبقهی بالارتبه در پاریس بوده است. کلامانس به دلایلی کشورش را ترک میکند و عازم آمستردام میشود. یک شب درحالیکه پیادهروی میکند، فریاد زنی را میشنود که میخواهد خود را در رودخانه غرق کند اما کلامانس بی اعتنا از این موضوع عبور میکند.
بعد از این اتفاق، سقوط کلامانس مرحله به مرحله پیش میرود و همین موضوع باعث میشود تا او سقوطها و خصوصیات رذل خودش را به یاد آورد. او در کنار شرح خاطرات و نقل قولهایی که شنیده است، به ویژگیهایی اعتراف میکند که باعث سقوطش شدهاند.
آلبرکامو این حقیقت را از زبان ژان باتیست بیان میکند که همهی انسانها مدتهاست که سقوط کردهاند و خواننده تا انتهای داستان از خود میپرسد این مرد کیست؟ آیا مردی دروغگوست یا صحبتهای او نشان از حس عذاب وجدانش دارد. در قسمتی از کتاب ژان باتیست میگوید: «ما بهندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل میگوییم. حتی از محضرشان میگریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف میکنیم که به ما شباهت دارند و در ضعفها و حقارتهایمان شریکند. بنابراین ما نمیخواهیم خودمان را اصلاح کنیم یا بهتر شویم: زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط میخواهیم که بر حالمان رقت آورند و در راهی که میرویم تشویقمان کنند. خلاصه میخواهیم دیگر مقصر نباشیم و درعینحال برای تزکیهی نفسمان هم قدمی برنداریم.»
برای اطلاع از کتاب های جدید و سفارش کتاب
لطفا اینستاگرام ما را دنبال کنید
در بخش هایی از کتاب سقوط میخوانیم:
سرانجام روزى رسید که دیگر طاقتم طاق شد و نتوانستم خوددارى کنم، اولین واکنشم نامنظم و آشفته بود. حال که دروغگو بودم مىرفتم که پیش همگان آن را اقرار کنم و دورویىام را پیش از آنکه به وجودش پى ببرند، به صورت همه این احمقها بکوبم. و وقتى که مرا به مبارزه حقیقتگویى بطلبند، من به مبارزهطلبى آنها پاسخ خواهم داد. براى پیشگیرى از خنده دیگران فکر کردم که خویشتن را تسلیم ریشخند همگان نمایم.
از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
در مورد من… خوب، خودتان قضاوت کنید. با این اندام، شانهها و این چهرهای که اغلب میگویند وحشی است، بیشتر شبیه یک بازیکن راگبی هستم، اینطور نیست؟ اما اگر با توجه به شیوهی گفتار در مورد من داوری کنید، باید تا اندازهای ظرافت و لطافت مرا نیز قبول کنید. شتری که از پشمش پالتوی من بافته شده، بی شک گال داشته است؛ برعکس، ناخنهای من کوتاهند. با آن که فرد باتجربهای هستم، اما احتیاط نمیکنم و به شما اعتماد میکنم. در آخر این که هرچند رفتار شایسته و زیبایی کلام دارم اما در زیدیک همواره مشتری میکدههای ملوانان هستم. خوب دیگر دنبال حرفهام نگردید. حرفه من مثل خود انسان، دو رو دارد، همین. پیش از این به شما گفتهام که من یک قاضی نادمم. تنها یک مسئله ساده در مورد من وجود دارد، این که اموالی ندارم. بله، ثروتمند بودم، نه! ثروتم را با کسی تقسیم نکرده ام. می پرسید این موضوع چه چیزی را اثبات میکند؟ خوب این که من هم یک صدوقی بودم… اوه! صدای سوت کشتی های بندر را می شنوید؟ امشب، روی خلیج زویدرزه را مه میپوشاند.
میخواهید بروید؟ ببخشید اگر سرتان را درد آوردم. با اجازه شما، صورت حساب را من میپردازم. شما در منزل من مهمان هستید، در مکزیکوسیتی، واقعا از این که، در این میکده پذیرای شما بودم، خوش وقتم. مسلما فردا شب نیز، مثل شب های دیگر، این جا هستم، و با کمال تشکر دعوت شما را میپذیرم. مسیرتان… خوب…. اگر اشکالی ندارد من خود تا بندر همراهتان می آیم، این طور راحتتر است. از راه بندر، همین که محله یهودی نشینان را دور بزنید، خیابانهای زیبایی را میبینید که در آن قطارهایی با باری از گل، با موسیقی رعدآسایی رژه میروند. هتل شما در یکی از این خیابان ها به نام دامراک است. اول شما، خواهش می کنم. من در محله یهودی نشین زندگی میکنم، محله ما را، پیش از این که برادران هیتلری مان در این محل جا خوش کنند، به این نام میشناختند.
از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
من هرگز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجهی عهدی است که با خود بستهام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. و آنوقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را به آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید! یا او را به حال خود وا میگذارید، و شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد. شب به خیر! چه گفتید؟ این خانمها، در پشت این جعبهآینهها؟ رؤیاست، آقا رؤیا با خرج و زحمت کم، سفر به هند! این موجودات خود را به عطر ادویه میآلایند. شما داخل میشوید، آنها پردهها را میکشند و دریانوردی آغاز میشود. خدایان روی بدنهای برهنه فرود میآیند و جزایر، مجنونوار، آراسته به گیسوان پریشان نخلها در زیر پنجههای باد، از سواحل دور میشوند. بروید امتحان کنید.
از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
ولی آیا میدانید برای چه ما همیشه نسبت به مردگان منصفتر و بخشندهتریم؟ دلیلش ساده است. با آنها الزامی در کار نیست. ما را آزاد میگذارند، ما میتوانیم هروقت فرصت داشتیم، در فاصلهی میان یک مجلس مهمانی و یک یار مهربان، یعنی رویهمرفته در اوقات هدر رفته، بزرگداشت آنان را قرار دهیم. اگر ما را به کاری ملزم کنند فقط به یاد آوری ذهنی است، و قوهی حافظهی ما ضعیف است. در حقیقت آنچه در رفقای خود دوست داریم، مرگ تازه است، مرگ سوزناک است، تأثر خودمان و دست آخر وجود خودمان است!
از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
توجه کردهاید که مردمی هستند که مذهب آنها بخشودن توهین است، و واقعا هم آن را میبخشایند، اما هرگز آن را فراموش نمیکنند. من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم. آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا جبن و بیغیرتیم را تحقیر میکرد، بیآنکه فکر کند که انگیزهی من سادهتر از اینها بوده است، من همهچیز حتی نام او را از یاد برده بودم. بنابراین همین نقصی که موجب بیاعتنایی یا حقناشناسی من میشد مرا شریف و بزرگوار جلوه میداد.
از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
وقتی از عشق و عفاف ناامید شدم، به این نتیجه رسیدم که عیاشی باقی مانده است. عیاشی به خوبی جایگزین عشق میشود، خندهها را از میان میبرد، سکوت را بازمیآورد و مخصوصا جاودانگی میبخشد. در مرحلهای از مستی هوشیارانه، وقتی که دیرگاه شب میان دو زن هرجایی، خالی از هرگونه خواهشی خوابیدهاید، امید دیگر شکنجه نیست، روح بر سراسر زمان حکم میراند، درد هستی برای همیشه به آخر میرسد. از یک جهت میتوان گفت که من همیشه در عیاشی زندگی کرده بودم، چون هرگز از آرزوی زندگی جاوید دست نکشیده بودم. آیا این عمق طبیعت من و همچنین اثر عشق بزرگ من به خودم نبود، عشقی که از آن با شما سخن گفتم؟ بله، من در حسرت زندگی جاوید میسوختم.
از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
عیاشی حقیقی آزادیبخش است، زیرا هیچگونه الزامی نمیآورد. عیاش فقط وجود خود را تملک میکند، از این جهت عیاشی مشغولیت محبوب کسانی است که به خود عشق میورزند. جنگلی است بدون گذشته و آینده که مخصوصا نه عهد و پیمانی در آن هست و نه مجازاتی آنی در پی دارد. مکانهایی که در آنجا عیاشی میکنند از بقیهی جهان جداست.
به هنگام ورود، ترس را همچون امید بیرون میگذارید. در آنجا اجباری به سخن گفتن نیست؛ آنچه را که به جستجویش میآیید بدون کلام و حتی اغلب بدون پول هم میتوانید به دست آورید! آه خواهش میکنم بگذارید مخصوصا از زنان ناشناس و فراموش شدهای ستایش کنم که مرا در آن ایام یاری کردهاند. هنوز هم به خاطرهای که از آنها حفظ کردهام چیزی آمیخته است که به احترام میماند.
از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
جملاتی کوتاه از کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
یک طرف زیبایی است و، طرف دیگر، در هم شکستگان و پایمال شدگان. هر قدر هم این کار دشوار باشد من می خواهم به هر دو طرف وفادار بمانم.
وقتی شخص به حکم حرفه یا استعداد ذاتی درباره ی آدمی تأمل بسیار کرده باشد، هنگامی می رسد که برای انسان های نخستین احساس دلتنگی کند. لااقل، آن ها افکار پنهان در سر ندارند.
از بس آنچه را در حضورش گفته اند نفهمیده، طبیعتی بدبین یافته است.
زیبایی کلام همچون کتان ابریشمی غالباً پوششی است بر زرد زخم.
تقریبا؟!، جواب بی نظیری است! صحیح هم هست؛ ما در هر چیز فقط تقریباً هستیم.
آیا می دانید که در دهکده ی کوچک من، طی یک عملیات انتظامی، یک افسر آلمانی با نهایت ادب از پیرزنی تمنا کرد که یکی از دو پسرش را که به عنوان گروگان باید اعدام شود به میل خود انتخاب کند؟ انتخاب کند، تصورش را می کنید؟ این یکی را؟ نه، آن یکی را؟ و ناظر رفتن او باشد.
من هر گز شب از روی پل نمی گذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می شوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجه های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می گذارد.
چه بسیار جنایت ها فقط برای این روی داده که عامل آن ها قادر به تحمل قصور خویش نبوده است!
بالاتر از دیگران زیستن هنوز تنها راهی است برای اینکه اکثر مردم انسان را ببینند و به او احترام بگذارند.
جنایت همواره جایی در قسمت جلو صحنه دارد، اما جنایتکار فقط چند لحظه ای خود را می نماید تا بیدرنگ جایش را به دیگری واگذارد.
مشکل زندگی بعضی از مردم در این است که چطور از دیگران کناره بگیرند و یا لااقل با آنان بسازند.
من از دودمانی شریف اما گمنام بودم و با اینهمه با فروتنی اقرار می کنم که بعضی روزها هنگام صبح احساس میکردم که پسر پادشاه یا فروغ آتش کوه طورم. چنان از عنایت سرشار بودم، نمیدانم چگونه اقرار کنم، که احساس میکردم برگزیده شدهام.
من از هر نظر آسوده بودم، ولی در عین حال از هیچ چیز راضی نبودم. هر شادی در من آرزوی شادی دیگر برمی انگیخت.
همدردی، از احساسات صاحب منصبانه است: آن را به بهای ارزان، بعد از وقوع بلایا، به دست می آورند. ولی دوستی به این سادگی نیست. به مرور ایام و با رنج بسیار به دست می آید.
دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توأم است.
احساسات ما را تنها مرگ بیدار می کند. رفیقانی را که تازه از ما دور شده اند چه دوست می داریم.
برای چه ما همیشه نسبت به مردگان منصف تر و بخشنده تریم؟ دلیل اش ساده است! با آنها الزامی در کار نیست.
انسان چنین است، دو چهره دارد: نمی تواند بی آنکه به خود عشق بورزد دیگری را دوست بدارد.
علت اغلب تعهدات انسانی این است که باید حادثه ای روی دهد، ولو بندگی عاری از عشق، ولو جنگ یا مرگ باشد.
من خوب می دانم که آدم نمی تواند از حکمرانی خود و خدمتگزاری دیگران صرف نظر کند. هر انسانی همان طور که به هوای پاک نیاز دارد، محتاج به وجود بردگان است. حکم راندن یعنی نفس کشیدن. و حتی محرومترین افراد از مواهب طبیعی می توانند تنفس کنند. پست ترین فرد در سلسله مراتب اجتماعی باز هم همسری یا فرزندی و اگر مجرد باشد سگی دارد. روی هم رفته، مهم این است که شخص بتواند خشمگین شود، بی آنکه دیگری حق جواب داشته باشد. بالاخره باید کسی کلمه ی آخر را بر زبان آورد. وگرنه، برای رد هر دلیل، دلیلی دیگر می توان آورد و این کار انتها نخواهد داشت.
اگر همه کس اسرار نهان خود را فاش و حرفه ی حقیقی و هویت خود را اعلام می کرد، ما سرگیجه می گرفتیم!
تظاهر می کردم که برای موضوعی که کوچکترین رابطه ای با زندگی روزمره ی من نداشت به هیجان آمده ام. معذلک من باطناً در آن سهمی نداشتم.
مردمی هستند که مذهب آن ها بخشودن توهین است، و واقعاً هم آن را می بخشایند، اما هرگز آن را فراموش نمی کنند. من از آن تافته های جدا بافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد می بردم.
بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا جبن و بی غیرتیم را تحقیر می کرد.
نقصی که موجب بی اعتنایی یا حق ناشناسی من می شد مرا شریف و بزرگوار جلوه می داد.
من از روی بی حوصلگی یا به قصد سرگرمی حرکاتی می کردم. آدمیان از پی آن می آمدند، می خواستند دست بیاویزند، اما چیزی در میان نبود و بدبختی همین بود. بدبختی برای آن ها. زیرا برای من فقط فراموشی بود. من هرگز جز به یاد خود نبوده ام.
درست است که این ماجرا در اوضاع و احوال خاصی پیش آمده بود، ولی همیشه اوضاع و احوال خاصی وجود دارد.
تا آن حد طرف مجرمان و متهمان را می گرفته ام که از خطای آنان آسیبی به من نرسد.
جذابیت چیست: شیوه ای برای کسب جواب موافق بدون طرح هیچ سوال صریح.
معشوقه های ما این وجه اشتراک را با ناپلئون بناپارت دارند که همیشه تصور می کنند آنجا که همه شکست خورده اند آن ها موفق می شوند.
من در بازی برنده می شدم، آن هم دوبار: بار اول در میلی که به آن ها داشتم و بار دوم در عشقی که به خود می ورزیدم و در هر موفقیتی قدرت های خود را آشکارا می دیدم.
گروهی فریاد می زنند: «دوستم داشته باش!». گروه دیگر: «دوستم نداشته باش!». ولی گروهی هم هستند بدترین و بدبخت ترین آن ها، که می گویند: «دوستم نداشته باش و به من وفادار باش!».
از فرط تکرار، عاداتی کسب می کنید. به زودی کلمات بی اندیشه بر زبانتان جاری می شود و عمل، بی اراده، به دنبال آن می آید. روزی می رسد که، بدون خواستن حقیقی، تملک می کنید. باور کنید، لااقل برای بعضی از کسان، تملک نکردن چیزی که به آن میل ندارند از همه ی کارهای عالم دشوارتر است.
برای آنکه من خوشبخت زندگی کنم می بایست کسانی که بر می گزینم اصلاً زندگی نکنند. می بایست آن ها زندگی خود را گاه به گاه و بنا به میل و هوس من تحویل بگیرند. همه چیز را می خواستم بی آنکه خود چیزی بدهم، موجودات بسیاری را در خدمت خویش بسیج می کردم، یا به طریقی آن ها را در یخچال می گذاشتم تا به میل خود در دسترس داشته باشمشان.
اگر می توانستم خودکشی کنم و بعد قیافه ی آن ها را ببینم، بله، در این صورت به زحمتش می ارزید، ولی، خاک تاریک و تابوت ضخیم است و از ورای کفن چیزی دیده نمی شود.
مردم از انگیزه های شما و صداقت شما و اهمیت رنج هایتان جز با مرگ شما متقاعد نمی شوند. تا وقتی که زنده اید، وضع شما برایشان مشکوک است، فقط شایسته ی تردید آن ها هستید.
آدم خیال می کند با مرگ خود، زنش را تنبیه میکند، حال آنکه آزادیش را به او برمی گرداند.
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمی توانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان می سپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح می دهند. ولی من خم میشوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم.
حالت موفقیت، وقتی به صورتی خاص تظاهر نماید، می تواند خری را هم هار کند.
مردم خوشبختی و موفقیت را تنها در صورتی به شما می بخشایند که با کمال سخاوت رضا دهید که آن ها را با دیگران قسمت کنید. اما برای اینکه خوشبخت شوید نباید زیاده از حد به دیگران بپردازید. بدین طریق راهی برای خلاصی نیست. خوشبخت بودن و محاکمه شدن یا بدبخت بودن و تبرئه شدن.
مردم برای اینکه خود محاکمه نشوند در محاکمه کردن شتاب می کنند.
طبیعی ترین تصور انسان، اندیشه ای که به سادگی به مخیله اش خطور می کند و گویی از اعماق فطرتش سرچشمه می گیرد، تصور بی گناهی خویش است. همه ی ما موارد استثنائی هستیم. همه می خواهیم از چیزی تقاضای فرجام کنیم! هر کدام می خواهیم به هر قیمتی که هست بی گناه باشیم، حتی اگر برای این کار لازم باشد که نوع بشر و قضای آسمانی را متهم کنیم.
ثروت هنوز حکم برائت نیست، اما تعلیق حکم محکومیت است و تحصیل آن همیشه به کار می آید.
ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل می گوییم. حتی از محضرشان می گریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف می کنیم که به ما شباهت دارند و در ضعف ها و حقارت هایمان شریکند. بنابراین ما نمی خواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم: زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط می خواهیم که برحالمان رقت آورند و در راهی که می رویم تشویقمان کنند. خلاصه می خواهیم دیگر مقصر نباشیم و در عین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی برده ایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب.
همه ی فضایل من سکه هایی بودند که پشت آن ها از رویشان جلای کمتری داشت.
«وای بر شما اگر همه از شما خوب بگویند!» آه! کسی که این را گفته کلامش زر بوده است!.
چون احتیاج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند، تصور کردم که عاشق شده ام. به عبارت دیگر خودم را به حماقت زدم.
صفحه ی پاسخگویی به مشکلات دل سخن گفتن از عشق را می آموزد اما خود عشق را نمی آموزد.
عیاشی حقیقی آزادی بخش است، زیرا هیچ گونه الزامی نمی آورد. عیاش فقط وجود خود را تملک می کند. از این جهت عیاشی مشغولیت محبوب کسانی است که به خود عشق می ورزند. جنگلی است بدون گذشته و آینده که مخصوصاً نه عهد و پیمانی در آن هست و نه مجازاتی آنی در پی دارد.
ما نمی توانیم بی گناهی هیچ کس را تأیید کنیم، در صورتی که می توانیم به طور قطع مجرمیت همه کس را مسلم بدانیم. هر انسانی گواهی است بر جنایت همه ی انسان های دیگر.
شما از روز داوری الهی سخن می گویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم. من چیزی را دیده ام که به مراتب از آن سخت تر است؛ من داوری آدمیان را دیده ام. برای این ها قرائن مخففه وجود ندارد، حتی نیت خیر به پای جنایت گذاشته می شود.
برای کشتن انسان همیشه دلایلی وجود دارد. اما، به عکس، توجیه زندگی او غیر ممکن است. برای همین است که جنایت همیشه و بی گناهی فقط گاهی برای دفاع از خود وکلایی می یابد.
سانسور همان چیزی را که نهی می کند به فریاد بلند اعلام می دارد.
در تنهایی وقتی خستگی هم به آن اضافه شود ، انسان به آسانی خود را پیغمبر می انگارد.
بالاترین عذاب های بشر این است که بدون قانون محاکمه شود.
تشخیص باطن کسی که دروغ می گوید از کسی که راست می گوید آسان تر است. حقیقت همچون روشنایی چشم را کور می کند. دروغ، بر عکس، همچون آفتابی که در حال برخاستن یا فرو خفتن است به همه چیز جلوه می بخشد.
حکمی که درباره ی دیگران داده اید سرانجام مستقیماً باز می گردد و بر چهره ی شما می خورد.
نمی توان دیگران را محکوم کرد بی آنکه خود آناً مورد داوری قرار گرفت، پس باید نخست خود را محکوم کرد تا سپس بتوان دیگران را مورد داوری قرار داد. پس باید راهی معکوس در پیش گرفت و نخست توبه کرد و کفاره داد ت سرانجام بتوان به محاکمه و داوری رسید.
هر چه بیشتر خود را متهم کنم، بیشتر حق آن را خواهم داشت که درباره ی شما قضاوت کنم. شما را تحریک می کنم تا خود بر خویشتن داوری کنید.
آه! آقا، ما آدم بد و نابابی نیستیم، فقط روشنایی را گم کرده ایم.
حالا دیگر خیلی دیر شده است. همیشه خیلی دیر است. خوشبختانه!
میدانید که جذابیت چیست:
شیوهای برای کسب جواب موافق بدون طرح هیچ سؤال صریح؛
از بس که میکوشیدم تا احساساتی نباشم، وسیلهای برای خیالپردازی به دست میدادم. درواقع معشوقههای ما این وجه اشتراک را با ناپلئون بناپارت دارند که همیشه تصور میکنند آنجا که همه شکست خوردهاند آنها موفق میشوند.
گروهی فریاد میزنند: «دوستم داشته باش!» گروه دیگر: «دوستم نداشته باش»! ولی گروهی هم هستند، بدترین و بدبختترین آنها، که میگویند: «دوستم نداشته باش و به من وفادار باش»!
آه! آقا، ما آدم بد و نابابی نیستیم، فقط روشنایی را گم کردهایم. بله، ما روشنایی را، صبحدم را، و بیگناهی مقدس آن کس را که بر خویشتن میبخشاید گم کردهایم.
Jean-Baptiste Clamence, a successful Parisian barrister, has come to recognize the deep-seated hypocrisy of his existence. His epigrammatic and, above all, discomforting monologue gradually saps, then undermines, the reader’s own complacency.
جملاتی از نسخه انگلیسی کتاب سقوط (The Fall) نوشته آلبر کامو
The Fall quotes
“You know what charm is: a way of getting the answer yes without having asked any clear question.”
― The Fall
“I used to advertise my loyalty and I don’t believe there is a single person I loved that I didn’t eventually betray.”
― The Fall
“People hasten to judge in order not to be judged themselves.”
― The Fall
“Men are never convinced of your reasons, of your sincerity, of the seriousness of your sufferings, except by your death. So long as you are alive, your case is doubtful; you have a right only to their skepticism.”
― The Fall
“Friendship is less simple. It is long and hard to obtain but when one has it there’s no getting rid of it; one simply has to cope with it. Don’t think for a minute that your friends will telephone you every evening, as they ought to, in order to find out if this doesn’t happen to be the evening when you are deciding to commit suicide, or simply whether you don’t need company, whether you are not in the mood to go out. No, don’t worry, they’ll ring up the evening you are not alone, when life is beautiful. As for suicide, they would be more likely to push you to it, by virtue of what you owe to yourself, according to them. May heaven protect us, cher Monsieur, from being set upon a pedestal by our friends!”
― The Fall
“Don’t lies eventually lead to the truth? And don’t all my stories, true or false, tend toward the same conclusion? Don’t they all have the same meaning? So what does it matter whether they are true or false if, in both cases, they are significant of what I have been and what I am? Sometimes it is easier to see clearly into the liar than into the man who tells the truth. Truth, like light, blinds. Falsehood, on the contrary, is a beautiful twilight that enhances every object.”
― The Fall
“I love life – that’s my real weakness. I love it so much that I am incapable of imagining what is not life.”
― The Fall
“Your success and happiness are forgiven you only if you generously consent to share them. But to be happy it is essential not to be too concerned with others. Consequently, there is no escape. Happy and judged, or absolved and wretched.”
― The Fall
“I like people who dream or talk to themselves interminably; I like them, for they are double. They are here and elsewhere.”
― The Fall
“He had been bored, that’s all, bored like most people. Hence he had made himself out of whole cloth a life full of complications and drama. Something must happen – and that explains most human commitments. Something must happen, even loveless slavery, even war or death. Hurray then for funerals!”
― The Fall
“We are all exceptional cases. We all want to appeal against something! Each of us insists on being innocent at all cost, even if he has to accuse the whole human race and heaven itself.”
― The Fall
“But the heart has its own memory and I have forgotten nothing.”
― The Fall
“God is not needed to create guilt or to punish. Our fellow men suffice, aided by ourselves. You were speaking of the Last Judgement. Allow me to laugh respectfully. I shall wait for it resolutely, for I have known what is worse, the judgement of men. For them, no extenuating circumstances; even the good intention is ascribed to crime. Have you at least heard of the spitting cell, which a nation recently thought up to prove itself the greatest on earth? A walled-up box in which the prisoner can stand without moving. The solid door that locks him in the cement shell stops at chin level. Hence only his face is visible, and every passing jailer spits copiously on it. The prisoner, wedged into his cell, cannot wipe his face, though he is allowed, it is true. to close his eyes. Well, that, mon cher, is a human invention. They didn’t need God for that little masterpiece.”
― The Fall
“The truth is that every intelligent man, as you know, dreams of being a gangster and of ruling over society by force alone. As it is not so easy as the detective novels might lead one to believe, one generally relies on politics and joins the cruelest party.What does it matter, after all, if by humiliating one’s mind one succeeds in dominating every one? I discovered in myself sweet dreams of oppression.”
― The Fall
“Today we are always as ready to judge as we are to fornicate.”
― The Fall
“Of course, true love is exceptional – two or three times a century, more or less. The rest of the time there is vanity or boredom.”
― The Fall
“Believe me, for certain men at least, not taking what one doesn’t desire is the hardest thing in the world.”
― The Fall
“Thus I progressed on the surface of life, in the realm of words as it were, never in reality. All those books barely read, those friends barely loved, those cities barely visited, those women barely possessed! I went through the gestures out of boredom or absent-mindedness. Then came human beings; they wanted to cling, but there was nothing to cling to, and that was unfortunate–for them. As for me, I forgot. I never remembered anything but myself.”
― The Fall
“I have a very old and very faithful attachment for dogs. I like them because they always forgive.”
― The Fall
“We’re going forward, but nothing changes.”
― The Fall
“Ah cher ami, how poor in invention men are! They are They always think one commits suicide for a reason. But it’s quite possible to commit suicide for two reasons. No, that never occurs to them. So what’s the good of dying intentionally, of sacrificing yourself to the idea you want people to have of you? Once you are dead, they will take advantage of it to attribute idiotic or vulgar motives to your action. Martyrs, cher ami, must choose between being forgotten, mocked, or made use of. As for being understood–never!”
― The Fall
“A single sentence will suffice for modern man. He fornicated and read the papers. After that vigorous definition, the subject will be, if I may say so, exhausted.”
― The Fall
“One plays at being immortal and after a few weeks one doesn’t even know whether or not one can hang on till the next day.”
― The Fall
“But too many people now climb onto the cross merely to be seen from a greater distance, even if they have to trample somewhat on the one who has been there so long.”
― The Fall
“Empires and churches are born under the sun of death.”
― The Fall
“I felt as though I was partly unlearning what i had never learned and yet knew so well: I mean, how to live.”
― The Fall
“How could sincerity be a condition of friendship? A liking for the truth at all costs is a passion that spares nothing and that nothing can withstand.”
― The Fall
“O young girl, throw yourself again into the water so that I might have a second time the chance to save the two of us!” A second time, eh, what imprudence! Suppose, dear sir, someone actually took our word for it? It would have to be fulfilled. Brr…! the water is so cold! But let’s reassure ourselves. It’s too late now, it will always be too late. Fortunately!”
― The Fall
“I have to admit it humbly, mon cher compatriote, I was always bursting with vanity. I, I, I is the refrain of my whole life, which could be heard in everything I said. I could never talk without boasting, especially if I did so with that shattering discretion that was my specialty. It is quite true that I always lived free and powerful. I simply felt released in the regard to all the for the excellent reason that I recognized no equals. I always considered myself more intelligent than everyone else, as I’ve told you, but also more sensitive and more skillful, a crack shot, an incomparable driver, a better lover. Even in the fields in which it was easy for me to verify my inferiority–like tennis, for instance, in which I was but a passable partner–it was hard for me not to think that, with a little time and practice, I would surpass the best players. I admitted only superiorities in me and this explained my good will and serenity. When I was concerned with others, I was so out of pure condescension, in utter freedom, and all the credit went to me: my self-esteem would go up a degree.”
― The Fall
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- پسورد تمامی فایل ها www.bibliofile.ir است.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
- در صورتی که این فایل دارای حق کپی رایت و یا خلاف قانون می باشد ، لطفا به ما اطلاع رسانی کنید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.