ملت عشق ( چهل قانون عشق )
معرفی و دانلود کتاب
The Forty Rules of Love
نویسنده:
الیف شافاک (الف شفق)
Elif Shafak
درباره کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک:
ملت عشق (The Forty Rules of Love) پرفروشترین کتاب الیف شافاک ( الف شفق ) نویسنده ترک است که در سال ۲۰۱۰ به دو زبان ترکی و انگلیسی منتشر شده است. ملت عشق یا چهل قانون عشق (The Forty Rules of Love) داستان دو روایت موازی دلدادگی و رهایست، یکی در دوران معاصر و دیگری در قرن سیزدهم .
هنگامی که شمس تبریزی در آستانه چهل سالگی ، پایان عمر خود را نزدیک میبیند و به دنبال کسی است که چهل قانون عشقی را که در زندگی خود درک کرده ، به او منتقل کند . به همین دلیل او از سمرقند به قونیه سفر میکند ، جایی که بزرگ مرد صوفی سرشناس یعنی جلالدین رومی در آنجا زندگی می کند. دیدار میان صوفی و عالم ،تبدیل شدن انها به دو دوست ، پگونگی تغییر مولانا و نفرت مردم از شمس و خانواده مولانا ، خواننده را تا اخر داستان درگیر می کند.
دومین داستان در چهارده قرن بعد و در آمریکا اتفاق می افتد. روایت زندگی اللا روبینشتاین ، ویراستار یک نشریه ادبی که او هم در آستانه چهل سالگیست و در زندگی متاهلی خود دچار رخوت و روزمرگی شده است. او حدود بیست سال است که تمام فکر و زندگی خود را صرف زندگی زناشویی خود کرده است. اللا به تازگی ویراستاری کتابی به نام کفر شیرین از نویسنده ی به اسم عزیز زاهارا را شروع کرده که همان داستان شمس و مولاناست.
در بخش هایی از کتاب چهل قانون عشق نوشته الف شفق می خوانید:
«خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدمهایی شناختم، قصههایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی… مولانا خودش را «خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیدهای که شاعری، آن هم شاعری که آوازهاش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستیاش، چیستیاش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پرمعنا گذاشته چطور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟ کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنیدهام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههایش گوش سپردهام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود. اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تاکید میکنند که این اثر جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمهاش «بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟ همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بیصدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار. چون در این راهها چنان حقیقتهایی هست که حتی هنگام روایتشان هم باید به مثابه راز درآیند.» این نسخه از رمان ملت عشق را انتشارات «ققنوس» در قطع رقعی منتشر کرده است.
قانون اول: «خالقمان را همانطور میشناسیم، که خود را میبینیم. شاید وقتی نام خدا را میشنوی، اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که بیشتر مواقع دچار ترس میشوی. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی، به یاد عشق و مهربانی بیفتی، پس بیشک این صفات در تو وجود دارد.»
مرد گفت: «چرند نگو. حرفهای تو به این معناست که خدا محصول تصورات ماست. فکر میکنم تو…»
درست در همان لحظه، از یکی از میزهای ردیف پشتی سروصدایی بلند شد و حرفش نیمه تمام ماند. وقتی به سمت سروصداها برگشتیم، دو مرد درشت هیکل مست را دیدیم، که بیشرمانه بر سر دیگر میزها میرفتند، آشهایشان را برمیداشتند و سر میکشیدند. و کسی هم جرأت اعتراض نداشت.
صاحب کاروانسرا دندان قروچهای کرد و گفت: «تو را به خدا این دو را نگاه کن، انگار از جانشان سیر شدهاند. خوب تماشا کن درویش.»
مثل برق به آن سر اتاق جست. و گردن یکی از آن مشتریان مست را گرفت و مشت محکمی بر صورتش خواباند. مرد که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت، مثل گونی خالی نقش بر زمین شد. از دهانش جز نالهای ضعیف صدایی در نیامد.
با آنکه مرد دیگر قویتر بهنظر میرسید، به صاحب کاروانسرا حملهور شد اما طولی نکشید که او هم نقش بر زمین شد. صاحب کاروانسرا با خشم به سینه مرد لگد زد، بعد انگشتان مرد را زیر چکمههای سنگینش له کرد. صدای شکستن استخوان دستش را شنیدم.
فریاد زدم: «بس است، میخواهی او را بکشی؟»
به عنوان یک صوفی، قسم خورده بودم، به بهای جانم هم که شده به هیچ موجودی آسیب نرسانم. اگر ببینم فردی به کسی آسیب میرساند، به خاطر کمک به مظلوم هر چه از دستم بر بیاید انجام میدهم اما به زور متوسل نمیشوم. تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که آن دو جانی را از هم جدا کنم.
سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی میشکافد و کمی موج بر میدارد. صدای نامحسوس “تاپ” میآید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم میشود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیقتر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آبهای راکد را به تلاطم در میآورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار میشود؛ حلقه جوانه میدهد، جوانه شکوفه میدهد، باز میشود و باز میشود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چهها که نمیکند. در تمام سطح آب پخش میشود و در لحظه ای میبینی که همه جا را فرا گرفته. دایرهها دایرهها را میزایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بینظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانهای برای خروشیدن میگردد، سریع زندگی میکند، زود به خروش میآید. سنگی را که انداختهای به درونش میکشد؛ از آنِ خودش میکند، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش میکند. هر چه باشد بینظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیشتر یا یکی کمتر.
قاعده اول از چهل قاعده شمس تبریزی
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
ملت عشق نوشته الیف شافاک
قاعده بیست و دوم: عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود،آنجا برایش نمازخانه میشود،اما آدم داۓم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود،آنجا برایش میخانه میشود. در این دنیا هرکاری که بکنیم،مهم نیمان ایت نه صورتمان!
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیاست عشق
یا درست در میانش هستی،در اتشش
یا بیرونش هستی در حسرتش
ملت عشق نوشته الیف شافاک
قاعدهی چهلم: عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.
قاعدهی سیونهم: حتی اگر نقطهها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا میرود، دزدی دیگر به دنیا میآید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار میگیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمیشود، همهچیز سرجایش میماند، در مرکزش… هیچچیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمیماند، تغییر میکند. به جای هر صوفیای که میمیرد، صوفیای دیگر میزاید.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوهشتم: برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد.
قاعدهی سیوهفتم: ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن هست، یک زمان مردن.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوششم: از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمهای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام میگسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بیجزا میماند، نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور.
قاعدهی سیوپنجم: در این زندگی فقط با تضادهاست که میتوانیم پیش برویم. مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش. شخص تا هنگامیکه به مرتبه انسان کامل برسد پلهپله پیش میرود. و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، بالغ میشود.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوچهارم: تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده سرگردانی در میان موجها و گردابها را رها میکند و در سرزمینی امن زندگی میکند.
قاعدهی سیوسوم: در این دنیا که همه میکوشند چیزی شوند، تو “هیچ” شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همانطور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه خلا درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیودوم: همه پردههای میانتان را یکییکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
قاعدهی سیویکم: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا میگیرد. بعضیها حادثهای را پشت سر میگذراند، بعضیها مرضی کشنده را؛ بعضیها درد فراق میکشند، بعضیها درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر میگذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم میآورند برای نرم کردن سختیهای قلب. بعضیهایمان حکمت این بلایا را درک میکنیم و نرم میشویم، بعضیهایمان اما افسوس که سختتر از پیش میشویم.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیام: صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمیبیند، عیب را میپوشاند.
قاعدهی بیستونهم: تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: «چه کنم، تقدیرم این بوده» ، نشانه جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر دوراهیهاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردشها و راههای فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگیات حاکمی و نه محکوم آن.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستوهشتم: گذشته مهی است که روی ذهنمان را پوشانده. آینده نیز پس پرده خیال است. نه آیندهمان مشخص است، نه گذشتهمان را میتوانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمان حال را درمییابد.
قاعدهی بیستوهفتم: این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی همهچیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستوششم: کائنات وجودی واحد است. همهچیز و همهکس با نخی نامرئی به هم بستهاند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیفتر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسانها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
قاعدهی بیستوپنجم: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حسابوکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستوچهارم: حالکه انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به خاطر داشته باشد که خلیفهی خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایستهی این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفهای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.
قاعدهی بیستوسوم: زندگی اسباببازی پر زرقوبرقی است که به امانت به ما سپردهاند. بعضیها اسباببازی را آن قدر جدی میگیرند که به خاطرش میگریند و پریشان میشوند. بعضیها هم همینکه اسباببازی را به دست میگیرند کمی با آن بازی میکنند و بعد میشکنندش و میاندازندش دور. یا زیاده بهایش میدهیم یا بهایش را نمیدانیم. از زیادهروی بپرهیز. صوفی نه افراط میکند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را برمیگزیند.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستودوم: عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه میشود. اما آدم دائمالخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آنجا برایش میخانه میشود. در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیتمان است، نه صورتمان.
قاعدهی بیستویکم: به هر کدام ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا میخواست همه عینا مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم میآفرید. محترم نشمردن اختلافها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بیاحترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستم: اندیشیدن به پایانِ راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری. ادامهاش خودبهخود میآید.
قاعدهی نوزدهم: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود.
ملت عشق الف شفق
قاعدهی هجدهم: تمام کائنات با همه لایهها و با همه بغرنجیاش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
قاعدهی هفدهم: آلودگی اصلی نه در بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک میشود، با آب تمیز میشود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمیشود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان میگیرد.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی شانزدهم: خدا بینقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
قاعدهی پانزدهم: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثهای که تجربه میکنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرحریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.
ملت عشق الف شفق
قاعدهی چهاردهم: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بیتو. نگران این نباش که زندگیات زیرورو شود. از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد.
قاعدهی سیزدهم: در این دنیا بیش از ستارههای آسمان، مرشدنما و شیخنما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف کردن زیباییهای باطنت رهنمون میشود. نه آنکه به مریدپروری مشغول شود.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی دوازدهم: عشق سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.
قاعدهی یازدهم: قابله میداند که زایمان بیدرد نمیشود. برای آنکه “تو” یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی.
ملت عشق الف شفق
قاعدهی دهم: به هر سو که میخواهی – شرق، غرب، شمال یا جنوب – برو، اما هر سفری که آغاز میکنی سیاحتی به درون خود بدان! آنکه به درون خود سفر میکند، سرانجام ارض را طی میکند.
قاعدهی نهم: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آیندهنگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام میکشند و هضم میکنند. میدانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی هشتم: هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.
چهل قانون عشق
قاعدهی هفتم: در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشهی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینهی انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کامل ببینی.
ملت عشق الف شفق
قاعدهی ششم: اکثر درگیریها، پیشداوریها و دشمنیهای این دنیا از زبان منشأ میگیرد. تو خودت باش و به کلمهها زیاد بها نده. در دیار عشق زبان حکم نمیراند. عاشق بیزبان است.
قاعدهی پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمیدارد. با خودش میگوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنجها و خزانهها هم در دل ویرانهها یافت میشود، پس هرچه هست در دل خراب است!
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی چهارم: صفات خدا را میتوانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همانطور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش میماند.
قاعدهی سوم: قرآن را میتوان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمیگنجد.
ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی دوم: پیمودن راه حق کار دل است نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد نه سری که بالای شانههایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده میگیرند.
قاعدهی اول: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهایست که خود را در آن میبینیم. هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
ملت عشق الیف شافاک
در این دنیا، آدم هایی که بیشتر بدانند، آرامتر و ساکت ترند.
چهل قانون عشق
این گمان را که میتوانی مردی را که عاشقش هستی به واسطهی عشق عوض کنی جهالتی قدیم و خاص ما زنان بوده.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی هم مثل شطرنج است. بعضی حرکتها را برای بردن انجام میدهی، بعضی حرکتها را هم برای اینکه جریان بازی ضروریشان کرده، برای اینکه صحیحاند، و میبازی.
و این نکته هنوز هم معتبر است: هرجا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم هست.
ملت عشق الیف شافاک
عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشتهایم.
اگر کسی را دوست داشته باشی، بامعناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن درآیی.
ملت عشق الیف شافاک
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمهای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آنکه عاشق نیست عشق را نمیتواند درک کند، آنکه عاشق است نمیتواند وصف کند. در این صورت، در جاییکه کلمهها توان ندارند، عشق را مگر میتوان در قالب سخن ریخت.
طبیعت ظالم است. به اشک چشم اهمیت نمیدهد. در آسمان، در دریا و زمین هر لحظه و همهجا بزرگ کوچک را، ظالم مظلوم را میبلعد. برای همین است که برای زنده ماندن فقط یک قاعده است: باید از دشمنت حیلهگرتر و قویتر باشی! اگر میخواهی سر در بدنت بماند و قلبت در سینه بتپد، باید بجنگی!
ملت عشق الیف شافاک
هر روز که میگذرد دنیا بیشتر در فساد فرو میرود. از وقتی عصر سعادت به پایان رسیده تاریخ تمدن چیزی نبوده جز غلتیدن در سراشیبی!
بسیار اندکاند کسانی که به گیاهان خاردار و بهظاهر خشن تمایل دارند. حال آنکه در این عالم دوای بیشتر دردها از این نوع گیاهان به دست میآید.
باغ عشق هم مگر اینطور نیست؟ اگر فقط خوشیها و راحتیها را جمع کنیم و دشواریها را رها کنیم، میتوان این را «عشق» نامید. دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسانترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون اینکه بینشان فرق بگذاری.
ملت عشق الیف شافاک
شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی اینکه زندهای. در جستوجویی.
گذشته گرداب است. بیسروصدا آدم را به درون خودش میکشد. حال آنکه تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقت حال را دریابی.
ملت عشق الیف شافاک
در مورد چیزهایی که نمیخواهی بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همانقدر کمتر دلت به درد میآید، همانقدر کمتر عذاب میکشی. اینطوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آنقدرها هم بد نیست.
درختی که پاییز برگهایش میریزد شبیه جذامیای نیست که هر روز قسمتی از بدنش کم میشود؟
ملت عشق الیف شافاک
شخصاً من در غمگین بودن عیبی نمیدیدم. ریا و بازی باعث شادی آدمها میشود، برعکس، دانستن حقایق سنگینی و غم بر دل مینشاند. در این دنیا آدمهایی که بیشتر بدانند، آرامتر و ساکتترند.
برای همهی ما زندگی رشتهای از تولدها و مرگهاست. آغازها و پایانها. برای تولد لحظهای، باید لحظهی پیش از آن بمیرد. همانطور که برای زایش «من» جدید، من کهنه باید پژمرده و خشک شود…
ملت عشق الیف شافاک
عشق بهجز تقدیم کردن قافیه به بیقافیهها، هدف به بیهدفها لذت و هیجان به دلتنگها دیگر به چه کاری میآید در این دنیای فانی؟ پس آنهایی که خیلی وقت است از سودای یافتن عشق درگذشتهاند… آنها چه میشوند؟
نهال بلوط به نظر ناآگاهان ضعیف و شکننده میرسد. حال آنکه آن درخت بزرگ و مغرور جنگلی در درون دارد. البته برای چشم بینا!
ملت عشق الیف شافاک
هر که باشیم، هر کجای دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کردهایم و میترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آنهایی هم که میدانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشتشمارند.
نمیدانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمیکند بدیاش را بگوید. خودم چند بار این قاعده خللناپذیر را آزمودهام.
ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیستویکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هردوی این قرنها را در کتابهای تاریخ اینطور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیشداوریها و سوءتفاهمها؛ بیاعتمادی، بیثباتی و خشونتی که همهجا پخش میشود؛ و نیز نگرانیای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرجومرج. در چنین روزگاری عشق صرفاً کلمهای لطیف نیست، خود به تنهایی قطبنماست.
زیرا بهرغم آنکه بعضیها خلافش را ادعا میکنند، عشق حس خوشایندی نیست که امروز هست و فردا نیست.
ملت عشق الیف شافاک
هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهره اش. منتظر خوانده شدن…
چهل قانون عشق
گمان میکنند آفریدگار جایی آن بالا در آسمانهاست. بعضیها هم در مکه و مدینه به دنبال او میگردند! یا در مسجد ملحه شان! مگر خدا در یک مکان میگنجد؟ چه غفلتی! او تنها در یک جاست: در دل عاشقان
«شمس»
ملت عشق الیف شافاک
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد به کام میکشند و هضم میکنند. و میدانند زمان لازم است تا ماه به بدر کامل بدل شود.
زندگی هم مثل شطرنج است. بعضی حرکتها را برای بردن انجام میدهی،بعضی حرکتها را هم برای این که جریان بازی ضروریشان کرده، برای این که صحیحند، و میبازی.
ملت عشق الیف شافاک
عشق نوعی میلاد است. پس اگر <<پس از عشق>> همان انسانی باشیم که <<پیش از عشق>> بودیم،به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی،با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی ،تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.
شریعت میگوید: (( مال تو مال خودت،مال من مال خودم.) ) طریقت میگوید: (( مال تو مال خودت،مال من هم مال تو.) ) معرفت میگوید: ((نه مال منی هست،نه مال تویی.) ) حقیقت میگوید: (( نه تو هستی،نه من) )
ملت عشق الیف شافاک
شمس ابرو در هم کشید: «آزمودنِ صحتِ ایمانِ دیگران وظیفه ی ما انسانها نیست. بنده نمیتواند ایمان بندهای دیگر را بسنجد. مگر نمیدانی؟»
خندیدم. ((این فکرهای بیهوده را از کجا میآوری؟ یعنی به نظر تو خدا آدمی عصبانی و خشن است که بالا توی آسمان نشسته و تماشایمان میکند؟ گمان میکنی برای هر اشتباهمان از آسمان سنگ و قورباغه به سرمان میریزد؟ چنین درکی از حق مگر ممکن است؟) )
ملت عشق الیف شافاک
اِللا قبلاً معتقد بود باید مدت زیادی بگذرد تا آدمها همدیگر را بشناسند. اما الآن فکر میکرد مفهوم زمان انواع گوناگونی دارد. یعنی سعی میکنیم با یک کلمه چند چیز را توضیح بدهیم.
«زمان_۱» روند یکنواخت و مکانیکی عادتهای خسته کننده، کارهای کسالت آور و در جا زدن دائمی است.
«زمان_۲» جریانی است پر از اسرار و شگفتی ها، افت و خیزها، سریع و در عین حال سرگیجه آور.
«زمان_۳» زمان مطلق خداست.
«زمان_۱» و «زمان_۲» با سرعت یکسانی جریان ندارند.
«زمان_۳» اما همه چیز را در بر میگیرد و زمانهای دیگر را هم میبلعد و هم میزاید.
ملت ما ملت عشق است، طریق ما طریق عشق. در زنجیره بی پایان دلها تنها یک حلقه ایم. اگر جایی از زنجیر بگسلد، فوراً حلقه ای دیگر به آن افزوده میشود. به جای هر شمس تبریزی که میرود، در عصری دیگر، در مکانی دیگر، با اسمی دیگر، شمسی دیگر میآید.
.
یکی شمس به دنیا میآید.
یکی شمس از دنیا میرود.
ملت عشق الیف شافاک
کائنات آهنگی کامل و نظامی حساس دارد. قطعات و نقطهها مدام عوض میشوند. اسمها و مقامها نو میشود. انسان هر حرفی بزند، هر ضرری که برساند، به سوی خودش بر میگردد. حال آنکه انسان این را نمیداند؛ ماهر است در به سختی افکندن خود. همیشه دیگران را مسئول ناکامی هایش میداند. جزئیات پاک میشوند و از نو کشیده میشوند. اما دایره ثابت میماند.
هر ده سال یک بار بر میگردم و به گذشته مینگرم. ناچارم به طی طریق، به پیمودن راه. با حروف کاخی ساخته ام برای خودم. راهروهایش عشق، دیوارهایش عشق، اتاق هایش عشق… دنیا در نظر غیر صوفی هرج و مرج است، با آدم هایش، مباحثه هایش و تضادهایش… حال آنکه این همه کشمکش تنها در یک کلمه پنهان است. کلمه در حرف پنهان است. حرف نقطه پنهان است؛ در نقطه زیرِ ب… با این معرفت شب و روز در حال سماعیم. در میان جنگ ها، برادر کشی ها، سوء تفاهم ها، دلشکستگی ها، گرسنگی و بینوایی، بی انصافی و بی عدالتی، در حالی که همه چیز را در بر گرفته ایم اما به چیزی نمیخوریم، چرخ میزنیم تا ابد. اگر همه جهان بسوزد، زمین و آسمان به سرخی بزند، قصرها را آب ببرد، پادشاهی برود و پادشاه دیگری بیاید، برای ما علی السویه است. در غم، در شادی، در امید، در یأس، هم به تنهایی، هم با همدیگر، هم آرام، هم به سرعت، روان مثل آب چرخ میزنیم در سماع. حتی اگر تا زانو در خون خود فرو برویم، دست نمیکشیم از چرخ زدن به دور عشق، از سجده کردن در برابر عشق.
ملت عشق الیف شافاک
… مبادا گمان کنند زنان از مردان عقب ترند یا ناقص ترند! انسانی را از انسانی دیگر برتر دانستن و تبعیض قائل شدن خاص ما بندگان است؛ و گرنه نزد خداوند همه بندگان برابرند.
انسانی که به موفقیت خو کرده، گمان میکند تا ابد مظفر و ثروتمند میماند. و همه شکست خوردگان گمان میکنند تا آخر عمر کمر راست نخواهند کرد. حال آنکه هر دو در اشتباهند. در این دنیای فانی باد به سرعت جهت عوض میکند. غم و شادی، پیروزی و شکست، هیچ کدام #ماندگار نیستند. جز صورت نامرئی پروردگار، همه چیز همیشه در حال تغییر است.
ملت عشق الیف شافاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ ناقص میمانی. خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این فراق نیز وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟
مواظب باش راهی که به قلب مرد میرسد، راهی نباشد که زن را از خودش دور میکند. موقعی که میخواهی او را به طرف خودت بکشی، با خودت غریبه نشوی.
ملت عشق الیف شافاک
عشق عزیز از آن عشقهای محصور کننده، محدود کننده، بازخواست کننده، حسادت کننده نبود. این ارتباط مثل دری آهنی به رویش بسته نمیشد. بر عکس، درهایی را که خیلی وقت بود قفل شده بودند، باز میکرد. میگفت: «پرواز کن… به جهتی که میخواهی، هر جور که آرزو داری پرواز کن…»
.
عشق عزیز هم مثل خودش بود: نه از اسارت، بلکه از آزادی نیرو میگرفت.
برای شناختنت لازم نیست چیز زیادی بدانم. جوهره ات را میبینم.
ملت عشق الیف شافاک
هر چیزی زمانی اتفاق میافتد که باید اتفاق بیفتد.
در زندگی چنان اشتباههای عجیب و غریبی هست که حتی وقتی جلو چشم هایت اتفاق میافتد نمیتوانی دخالت کنی و جلوش را بگیری.
ملت عشق الیف شافاک
… شمس میگوید عشق همه تفاوتها را از اعتبار میاندازد…
می گفت هر چه بت میان فرد و رب هست، خواه شهرت، خواه مقام و ثروت، خواه تعصب بیجا، هر چه سخت شده، هر چه سنگ شده، هر چه از #عشق دور شده، باید از جا به در آید. میگفت باید محدودیتها را از ذهن، پیش داوریها را از دل پاک کرد تا همه بفهمیم یکی هستیم و برابریم. میگفت آنچه باید باقی بماند عشق الهی است، عشق الهی.
ملت عشق الیف شافاک
زندگیمان دور دائم است. خواه به قدر کوهی کلان، خواه به قدر کاهی خرد، هر دشواری که بر ما وارد میشود، هر ناراحتی که میکشیم در نقش کلی جایی و کارکردی دارد. مبارزه کردن شرط انسان بودن است.
دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. از پسِ رفتنش روحم خشکیده، روزم بی خورشید مانده. شب خواب به چشمم نمیآید، روز در خانه بی تاب و قرارم. نه این جایم، نه جایی دیگر. به شبحی ماننده ام در میان جمع. از دست همه دلخورم،از دست همه عاصی، دست خودم نیست. چه طور میتوانند به زندگی ادامه دهند، طوری که انگار اتفاقی نیفتاده؟ مگر زندگی بی شمس تبریزی ممکن است؟
ملت عشق الیف شافاک
ایمان و عشق جسارت آدم را زیاد میکند. هر دو اینها اوهام و وسوسه را از دل انسان میشوید و پاک میکند.
#اتفاقهای غیر منتظره فقط وقتی میافتند که برای روبرو شدن با آنها #آماده باشیم.
ملت عشق الیف شافاک
دوستی و همدلیمان لطف الهی و ارمغانی بی مثال بود. با گپ و گفت بزرگ شدیم، شاد شدیم، جوانه زدیم، مثل گل دادن کلمه دادیم و مزه کامل بودن را چشیدیم. هیچ کس نمیتواند به تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید رفیق_راهت را پیدا کنی تا مثل پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، او را باید بزرگی ببخشی.
عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.
ملت عشق الیف شافاک
می گویند: «این موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با عشق اجرا میشود چطور ممکن است کفر باشد. لابد میخواهد بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقی ای که با دهان و ساز اجرا میشود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همین طور است؟ مگر نمیبینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همه جا، به ذکر او مشغول است؟ هر چه در این کائنات هست با همان آهنگ اصلی حرکت میکند: تپش قلبمان، بال زدن پرنده در آسمان، بادی که در شب طوفانی بر در میکوبد، جوشش چشمه کوهساران، کوبش آهنگر بر آهن، صداهایی که کودک در رحم مادر میشنود… همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویشها هنگام چرخ زدن میشنوند حلقه ای از حلقههای این زنجیر الهی است. همان طور که قطره ای آبْ اقیانوسها در خود دارد، #سماع ما هم رازهای کائنات را در خود دارد.
انسانی که برای داستان وقت ندارد، برای خواندن کتاب کائنات هم وقت نخواهند داشت. بهترین داستانها را خدا مینویسد، مگر نمیدانی؟
ملت عشق الیف شافاک
عشق را هم همه محترم نمیشمارند. پس عاشق شدن را هم بگذاریم برای بعد؟!
صوفی میگوید به جای آن که درباره دیگران داوری کنم و حکم بدهم، درون خودم را مینگرم. نادان میگوید همه نقصهای دیگران را پیدا میکنم. اما فراموش نکنید کسانی که در دیگران دنبال خطا میگردند اکثر اوقات خودشان خطاکارند. میگویند وارد جزئیات شویم، آنگاه #کل را فراموش میکنند. درختها نمیگذارند جنگل را ببینند…
ملت عشق الیف شافاک
انسان موجودی چنان پیچیده است که هم بهشت را برای خود مهیا میکند و هم جهنم را. انسان اشرف مخلوقات است. از بلند مرتبه، بلند مرتبه تریم و از پست پست تر. اگر معنای این را کاملاً درک میکردیم، آن وقت نه در بیرون، بلکه در درونمان شیطان را میجستیم. چیزی که لازم داریم این است که خودمان را جزء به جزء وارسی کنیم. نه این که در دیگران دنبال خطا باشیم.
اگر کسی بگوید «هرچه لازم باشد بدانم، میدانم» به او نه به چشم استاد، بلکه به چشم جاهل و نادان باید نگاه کرد. فقط نادانها گمان میکنند همه چیز را میدانند.
ملت عشق الیف شافاک
بعضی وقتها برای حل کردن بعضی مسئلهها لازم است حادثه ای اتفاق بیفتد.
مولوی میگوید عشق چیزی نیست که بیرون بشود پیدایش کرد. درونی است. تنها کاری که باید بکنیم این است که موانعی را که در درونمان جلو عشق را میگیرند پیدا کنیم و از میان برداریم…
ملت عشق الیف شافاک
خدا کبر را دوست ندارد. میخواهد متواضع باشیم. از این رو، حتی در قضایایی که حق کاملاً با ماست، نباید برتری خود را به رخ بکشیم… و او در عین حال میخواهد بشناسیمش. از این رو، #متعادل و سنجیده رفتار کردن و همیشه #هوشیار بودن از مستانه گشتن بهتر است. دل صوفی همیشه هوشیار است.
باید هر چیزی جز عشق به خدا را بروبیم و دور بیندازیم و از مرضِ خود را متفاوت و مهم شمردن خلاص شویم. اگر وابستگیمان به خانواده، مقام، پول و ثروت، حتی مسجد یا مدرسه محله مان به مرض منیّت دچارمان میکند، که میکند، باید این وابستگی را از میان برداریم.
ملت عشق الیف شافاک
آدمی که به صوفیگری علاقه مند میشود ابتدا باید تنها ماندن در میان جمع را بیاموزد، بعد هم یکی کردنِ جمع درونش را.
اول میگویی: «در دنیا فقط من هستم!»
بعد میگویی: «در من دنیایی هست!»
و در نهایت میگویی: «نه دنیا هست، نه من هستم!»
خدا دوست دارد بندههای عزیزش را در بیابان سرگردان کند تا وقتی به آب میرسند، قدرش را بدانند.
ملت عشق الیف شافاک
در پایان سفر به جایی نرسیدم. #راه مرا دگرگون کرد…
آماج شایعهها و بد گوییها شدن اگر جان انسان را بسوزاند و بر نفسش سنگینی کند، در اصل مانند هیزم آتش سبب میشود زودتر پخته شود.
ملت عشق الیف شافاک
درباره حلال و حرام صحبت میکنی. چنان آدم هایی پیدا میشوند که فقط از ترس جهنم یا از شوق بهشت ایمان میآورند. که اگر ایمان نیاورند بهتر است! کی کی را گول میزند؟ حتی حساب نمازی را که خوانده اند نگه میدارند. ما اما در نماز دائمیم. پیوسته در آرامشیم. زهد و عبادت را میخواهم چه کنم؟ اگر دست من باشد یک سطل آب بر میدارم و آتش جهنم را خاموش میکنم و بهشت را به آتش میکشم تا فقط و فقط عشق بماند. بقیه اش یاوه است!
مرزهای عقل و منطق ممکن است کاملاً قاطع باشد. اما در #عشق همه مرزها و جداییها #محو میشوند.
ملت عشق الیف شافاک
به ساحت عشق که قدم بگذاری، دیگر نیازی به کلمهها نیست.
بعضی آدمها این طورند؛ ترسها و پیش داوریهای خود را به دیگران نسبت میدهند و عیبها و ضعفهای خود را در آنها میبینند. بارِ اصلی این است. ذهنشان پر از ظن است، بعد هم زیر این بار له میشوند.
ملت عشق الیف شافاک
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه ای خشک و تو خالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن که عاشق نیست عشق را نمیتواند درک کند، آن که عاشق است نمیتواند وصف کند. در این صورت، جایی که کلمهها توان ندارند، عشق را مگر میتوان در قالب سخن ریخت.
دل شمس به کاروانسرا میماند، هر چه بگردی تمام نمیشود. در حجره هایش مسافران مفلوک منزل کرده اند. او کسی را از خود نمیراند. من در وجود شمس همراز و آینه روحم را یافته ام. چنین ملاقاتی در زندگی یک بار اتفاق میافتد.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور میکنی. با عادتها کنار میآیی و اسیر تکرارها میشوی. گمان میکنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی میآید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در آینه این انسانِ نو میبینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه نداری، آن را نشانت میدهد. و تو میفهمی که سالهای سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت میخورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت میدهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است روحی را بیابی که کاملت میکند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در آینه وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است.
… یک شمس تبریزی به این دنیا آمد و رفت. اما نه یک بار، صدها بار. در هر دوره ای دوباره میآیند آن ها. اما وقتی مولوی هایی نباشند که شمس را ببینند، ببینند و قدرش را بدانند، چه فایده ای دارد؟ تو به همین دلیل به دنبال مولویها بگرد!
ملت عشق الیف شافاک
مولانا میگوید: «از من شاعر در نمیآید. راستش، از شعر خیلی خوشم نمیآید.» حال آنکه شاعری در درون دارد. آن هم شاعر توانایی! برای پاره کردن پیله اش آماده میشود. دویی را دیر زمانی است برون کرده. آنچه در نظر دیگران جدا جداست، در نظر او تک و واحد است.
آری، حق با مولاناست. او نه شرقی است، نه غربی. اهل دیاری کاملاً دیگر است. جزو ملّتی کاملاً جدا: ملت عشق.
آه من العشق! قبل از عشق بعد از عشق… عشق قدیمیترین و پابرجاترین سنت روی زمین است. عاشق رانده میشود، اما نمیراند. عاشق آزار میبیند، اما آزارش به مورچه هم نمیرسد. عاشق که شدی میفهمی. دلت به کیسه ای مخملی تبدیل میشود، درونش گلوله ای ابریشمی؛ با این دلِ نازک نمیتوانی کسی را برنجانی. به صف عشاق میپیوندی. نترس! در عشق که فنا شوی تعاریف ظاهری و مقولههای ذهنی دود میشود و میرود به هوا. از آن نقطه به بعد چیزی به نام «من» نمیماند. تمام منیّت میشود صفری بزرگ. آن جا نه شریعت میماند، نه طریقت، نه معرفت. فقط و فقط حقیقت است که میماند…
ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ میاندیشی؟ تنها زمانی میتوانی به درستی وجود یا عدم وجود عشق را در زندگیمان درک کنی، هم اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت…
…مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن میشود ایمان آورد؟ اگر عشق نباشد، «عبادت» هم کلمه ای خشک و خالی میشود عبارت از پنج حرف کنار هم نشسته. پوسته ای بی مغر. انسان باید با عشق و در عشق ایمان بیاورد؛ باید در رگ هایش عشق به خدا و انسانها را حس کند!
ملت عشق الیف شافاک
نمی دانستم. فهمیدم پس در این دنیا امکان دارد با مردی زیر یک سقف زندگی کنی ، اما باز در حسرتش بمانی. پس آدم دلش فقط برای کسانی که دورند تنگ نمیشود. ممکن است دلت برای نزدیکترین آدم هم تنگ شود.
فرد در هفتمین و آخرین مقام به نفْسِ کامله میرسد. در این جا ظنِّ نفسی متفاوت به کلی از میان میرود. اما چون کسی نیست که این مقام را بشناسد و اگر هم باشد درباره اش سخنی نگفته، آگاهیمان در باب آن بسیار محدود است.
ملت عشق الیف شافاک
مقام بعدی نفس مرضیه است. چون خدا از این نفس رضایت دارد به آن «نفس پسندیده» میگویند. شخصی که به اینجا میرسد چراغ راه دیگران میشود. نورش را به هر که بخواهد میتاباند، مانند قطبی حقیقی و چراغی خاموش ناشدنی روشنی میبخشد. گاه حتی میتواند شفا بدهد. در رفتارهایش از افراط و تفریط میپرهیزد. در هیچ موضوعی غلو نمیکند. جدا افتادهها را به هم میرساند، دشمنان را آشتی میدهد، محیطها را. تلطیف میکند؛ به نسیمی ملایم میماند که در سختترین اقلیمها میوزد.
فراتر از این جا شهر توحید است. به سه مرتبه پایانی مراتب کمال میگویند. حقیقتاً اندکند انسان هایی که میتوانند به آنجا برسند. و خدا به هر حالی که افکندشان، خوشحال، آرام و سپاسگزارند. از آن جا که در نخستین مرحله در نخستین مرحله از سه مرحله ی پایانی به نفس راضیه رسیده اند به امور دنیوی اهمیت نمیدهند و فریب دنیا را نمیخورند.
ملت عشق الیف شافاک
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر میگذارد و به مقام نفس مطمئنه میرسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم میگویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار میکند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمیشکند، حق بنده ای را نمیخورد، بر کسی خرده نمیگیرد و عیوب دیگران را میپوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم میکند.
در مرحله سوم شخص پختهتر میشود و به نفس مُلهمه میرسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا میبیند، الهام میگیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس میکند حالتی که به آن تسلیم بودن میگویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم میگذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید میآورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیشتر کسانی که به این مرحله میرسند، نمیخواهند از آن خارج شوند. گمان میکنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانیتر و دشوارتر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلیها نمیتوانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیشتر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب میشود.
ملت عشق الیف شافاک
انسان هرگاه نقصها و عیبها و هوسها و اشتیاقهای نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری #درونی میرود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه به درون میچرخد. به این ترتیب گام به گام به منزل بعدی نزدیک میشود. این منزل، از منظری، درست بر خلاف منزل پیشین است. در این جا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش مییابد. در هر واقعه ای خودش را میکاود و مقصر میداند. این پله، پله ی «عالم زیبا و منِ زشت» است. در این مرحله نفْس به نفْس لوّامه بدل میشود. یعنی نفْسِ سرزنش کننده یا مقصر داننده.
مرتبه اول نامش نفس امّاره است. مرحله نفْسِ خام و بکر و نتراشیده و نخراشیده که مدام دیگران را مقصر میشمارد. افسوس که آدمهای زیادی در تمام عمرشان در این مرحله میمانند نمیتوانند از آلودگی رها شوند. آدمی که جز به امور دنیوی به چیز دیگری فکر نمیکند و طمع مال و مقام و قدرت دارد در این مرحله قرار دارد. اشخاصی را که کشتی زندگیشان در این جا لنگر انداخته، فوراً میشناسی. همیشه دیگران را مقصر و گناهکار میشمارند و همیشه از دیگران خرده میگیرند؛ به همان راحتی که نفس میکشند شایعه میپراکنند و افترا میزنند؛ به هیچ وجه نقصی در وجود خود نمییابند، در مورد دیگران حکم میدهند؛ در اقلیم شک و شبهه و تکبر میزیند. میشناسیشان. در وجود خودت کشفشان کرده ای. چون مادامی که انسانیم و مادامی که انسان جایز الخطاست، کسی در میانمان نیست که اسیر نفس اماره نشده باشد. مهم این است که سریع بتواند از آن چاله بیرون آمد.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی انسان سیر و سفری دائمی است. از گهواره به گور سیر میکنیم و در حال سفریم. پیش رویمان هفت مرحله جداگانه، هفت پله است. دانایان به هر منزل نامی داده اند. اگر نفْسمان از این مراحل، تک به تک نگذرد وبر این گمان باطل بماند که موجودی متفاوت است، نمیتواند سفر را به پایان رساند و به حق بپیوندد. انسان در دروغ و خسران و ظن است. تا هفت پله را نپیماید، نمیتواند به حقیقت برسد.
اگر کسی را واقعاً دوست داشته باشیم، خوشبختی او را آرزو میکنیم.
ملت عشق الیف شافاک
هر چیزی جز «زمان حال» به نوعی خطا محسوب میشد. به همین سبب معتقد بود عشق نه به «برنامههای آینده» ارتباط دارد نه به «خاطرات گذشته». عشق صرفاً هم اکنون و همین جا بود.
از وقتی خودش را میشناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیریها و جنگهای این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله زبان» است. میگفت آدمها مدام دچار سوء تفاهم میشوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت میکنند. «با ترجمههای اشتباه» زندگی میکنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی تغییر مدام.
ملت عشق الیف شافاک
عشق خدا به دریا میماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب بر میدارد. این که هر کسی چقدر آب بر میدارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله.
اگر فقط خوشیها را و راحتیها را جمع کنیم و دشواریها را رها کنیم، میتوان این را «عشق» نامید؟ دوست داشتنِ زیبا و پس زدنِ زشت آسانترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم #بد را؛ بدون این که بینشان فرق بگذاری. مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟… بدون شک انسان بیش از این از دستش بر میآید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است! جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همه صفتها معنای خود را از دست میدهند!
ملت عشق الیف شافاک
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه میکرد. دیگی که آشی مهم در آن میپزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ میریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیقتر میشود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار میدهد. از سوی دیگر، انسانها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. میخواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم میپذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدمهای بیشتری سعی میکنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزیها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم.
ملت عشق الیف شافاک
هنگامی که با تصوف آشنا شدم، در پیشگاه خدا به خودم قولی دادم. قسم خوردم هر چه از دستم بر میآید انجام بدهم تا از جاده صواب خارج نشوم، در مقابل نفْسم سر خم نکنم و باقی اش را به او، فقط به او بسپارم. پذیرفتم که در ماورای مرزهای محدود من چیزهایی هست. خلاصه اینکه به او ایمان آوردم. ایمان به #عشق میماند. نیازی به اثبات ندارد، توضیح منطقی نمیخواهد، یا هست، یا نیست.
نوشته بودی که نمیتوانی تسلیم باشی. اگر منظورت از تسلیم بودن این باشد که آدم هیچ اراده یا مقاوتی نشان ندهد، فکر و نظرش را بیان نکند، من هم به این نوع تسلیم بودن اعتقادی ندارم. چیزی که من از تسلیم بودن میفهمم ضرورتِ رعایت کردنِ عنصر پنجم است.
ملت عشق الیف شافاک
… با این امید که یک روز دیگر توی این دنیا هستم، حرکت بکنم. بقیه اش دست من نیست. دست تو هم نیست.
صوفیها به این بخش که نمیتوانیم زمامش را به دست بگیریم، نمیتوانیم کنترلش کنیم «عنصر پنجم» میگویند. پنجمین عنصری که همراه با عناصر چهارگانه آتش و خاک و باد و آب دنیا را شکل میدهد: #خلأ. بُعدی غیر قابل توضیح، غیر قابل مهار و در نتیجه، بُعدی که نمیشود در آن تاکتیکهای چریکی به کار بست. ما آدمها با این که این عنصر را به طور کامل درک نمیکنیم، اما میدانیم که هست.
(اِللا): خدایا، میدانم زمان زیادی است که به درگاهت دعا نکرده ام. راستش مطمئن نیستم هنوز به حرفهایم گوش میکنی یا نه. اما حال و روزم را میبینی. حالتم بحرانی است. به من یا عشق حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم یا کاری کن چنان بی احساس بشوم که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
یا #عشق رایادم بده یا ناراحت نبودن از نبود عشق را.
ملت عشق الیف شافاک
هر کلامی با هر گوشی سازگار نیست.
وجود همه، تک به تک، ضروری است و غیر قابل چشم پوشی. چیزی تصادفی یا اضافی وجود ندارد.
ملت عشق الیف شافاک
چیزی که توی این دنیا خیلی حوصله ام را سر میبرد، آدم هایی اند که فکر میکنند خیلی حالیشان است. مگر ما را توی گور همدیگر میگذارند که این طور مثل گندم برشته بالا و پائین میپرند؟ تا این سن هر چی کشیده ام از دست آدمهای با عفت کشیده ام. این جور آدمها از بس عذابم داده اند، همین که یادشان میافتم موهای تنم سیخ میشود.
گذشته گرداب است. بی سر و صدا آدم را به درون خودش میکشد. حال آنکه تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقتِ حال را دریابی.
ملت عشق الیف شافاک
همیشه یادت باشد: همه چیز در کائنات به هم پیوسته است. انسان، حیوان، نبات، جماد… صدها و هزارها مخلوق جدا نیستیم. همه یکی هستیم.
بعضی آدمها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز میکنند. کمانهای اطرافشان برق میزنند و درخشانند. اما با گذشت زمان رنگ هایشان کدر میشود و به سیاهی میزند.
تو هم از آن آدمها هستی. زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلألؤهای زرد و صورتی. اما الآن نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته است، همین و بس. حیف نیست؟ دلت برای رنگهای حقیقی ات تنگ نشده؟ نمیخواهی با جوهره ات یکی شوی؟
ملت عشق الیف شافاک
(شمس): هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا میآییم، گوهر عشق را درونمان حمل میکنیم. آنجا میماند به انتظارِ کشف شدن.
می دانی مشکل تو چیست؟
زندگی را آن قدر سخت میگیری که روحت پیر شده.
ملت عشق الیف شافاک
در مورد چیزهایی که نمیخوای بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همان قدر کمتر دلت به درد میآید، همان قدر کمتر عذاب میکشی، این طوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آن قدرها هم بد نیست.
(مولوی): خدای متعال غم را آفرید تا از ضدش سعادت بزاید. بیهوده نیست که به این دنیا عالم فساد میگویند. در این جا همه چیز با ضدش پدید میآید و با ضدش شناخته میشود. تنها پروردگار است که ضد ندارد. از این رو همیشه راز میماند.
ملت عشق الیف شافاک
انسان در چهل سالگی مسئولیتی جدید بر عهده میگیرد. به نظرم وارد سن باشکوهی شده ای. اصلاً هم لازم نیست نگران پیر شدن بشوی. چهل رقمی چنان قدرتمند است که چین و چروکها و موهای سفید در مقابلش هیچند.
دلت را به روی عشق باز کن!
ملت عشق الیف شافاک
(مولوی): … گاه دلمان میگیرد، گاه باز میشود. این حالتها که به نظر متضاد میرسند، جوهره هستی است. به پرنده ی در حال پرواز نگاه کنید. به حرکت بال هایش توجه بفرمایید، یک بار به پایین، یک بار به بالا. یک غم، یک خوشی. این طوری است زندگی. متوازن و موزون.
معتقدم در اطراف هر انسانی هاله ای از رنگهای مختلف هست. چشم هایم را بستم و کوشیدم رنگهای تو را بیابم. خیلی نگذشته بود که سه رنگ پدیدار شد: زردِ گرم، نارنجیِ خجالتی و بنفشِ لب فرو بسته. به نظرم اینها رنگهای تو است. خیلی هم قشنگند. هم جدا جدا، هم با هم.
ملت عشق الیف شافاک
هر وقت جایی را ترک میکنم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشته ام. چه مثل مارکوپولو دنیا را بگردیم، چه از گهواره تا گور توی خانه بمانیم، فرقی نمیکند؛ برای همه ما زندگی رشته ای از تولدها و مرگ هاست. آغازها و پایان ها. برای تولد لحظه ای باید لحظه پیش از آن بمیرد. همان طور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود…
انسان در وهله اول باید از شرّ چیزی خلاص شود که در این دنیا بیشترین اهمیت را برایش دارد.
ملت عشق الیف شافاک
به این که دیگران چه فکری میکنند و چه نظری دارند خیلی اهمیت میدهی. اگر این طور باشی، انتقادها و حرفهای آنها نمیگذارد هیچ کاری بکنی.
(شمس): در این حکایت نقش من به نقش کرم ابریشم میماند. مولوی ابریشم است، گره در گره بافته خواهد شد. وقتش که برسد، برای بقای ابریشم باید کرم ابریشم بمیرد.
ملت عشق الیف شافاک
ابریشم نیز به عشق میماند. هم حساس و لطیف است، هم از آنچه فکرش را بکنی قویتر و مقاومتر است، حتی آتشین تر.
انسان باید عقلش را کودکی گرسنه و محتاج بداند و با قاشق قاشق علم سیرش کند. اما همان طور که بعضی غذاها برای کودک سنگین است، بعضی آگاهیها هم برای عقل سنگین است، این را هم نباید فراموش کرد.
ملت عشق الیف شافاک
مولوی اعتقاد داشت عشق جان مایه ی هستی است. اگر این طور باشد، حتی یک قطره اش را هم نباید به هدر داد.
آدم چون خوبی اطرافیانش را میخواهد در کارهایشان مداخله میکند، اما راستش فایده ای هم ندارد، من خودم از وقتی دخالت کردن در کار دیگران را رها کردم و «توکل» کردم، راحت شده ام.
ملت عشق الیف شافاک
ای گم شده در خود
ندانی، بدنت مزار تو شده،
چون نفست را نشناخته ای
نفست گورکن تو شده
هر که باشیم، هر کجای دنیا زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کرده ایم و میترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آن هایی هم که میدانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشت شمارند.
ملت عشق الیف شافاک
مانند پرنده ای غریب
نتوانی پرید
مادامی که آن جایی
در پوستِ تخمِ جان؛
نترس و بشکن پوست را،
به سلامت خواهی پرید!
هر انسانی که دیدم گمان کردم کتابی مبین است و لایق آن که خلیفه تو روی زمین باشد.
ملت عشق الیف شافاک
هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب میگردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق میگردم. در جستجوی زندگی هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر میکنم. اما مرا برگ خشکی بازیچه دست باد نپندارید. از آن درویشها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانی ام که در جهتی میوزد که خود بخواهد.
توضیحات انگلیسی کتاب The Forty Rules of Love نوشته Elif Shafak
In this lyrical, exuberant follow-up to her novel The Bastard of Istanbul, acclaimed Turkish author Elif Shafak incarnates Rumi’s timeless message of love
The Forty Rules of Love unfolds two tantalizing parallel narratives—one contemporary and the other set in the thirteenth century, when Rumi encountered his spiritual mentor, the whirling dervish known as Shams of Tabriz—that together explore the enduring power of Rumi’s work.
Ella Rubenstein is forty years old and unhappily married when she takes a job as a reader for a literary agent. Her first assignment is to read and report on Sweet Blasphemy, a novel written by a man named Aziz Zahara. Ella is mesmerized by his tale of Shams’s search for Rumi and the dervish’s role in transforming the successful but unhappy cleric into a committed mystic, passionate poet, and advocate of love. She is also taken with Shams’s lessons, or rules, that offer insight into an ancient philosophy based on the unity of all people and religions, and the presence of love in each and every one of us. As she reads on, she realizes that Rumi’s story mirrors her own and that Zahara—like Shams—has come to set her free.
جملاتی از متن انگلیسی کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک:
The Forty Rules Of Love Quotes
“East, West, South or North makes little difference. No matter what your destination, just be sure to make every journey, a journey within. If you travel within, you’ll travel the whole wide world and beyond.”
― The Forty Rules of Love
“Try not to resist the changes that come your way. Instead let life live through you. And do not worry that your life is turning upside down. How do you know that the side you are used to is better than the one to come?
Elif Shafak”
“Intellect and love are made of two different materials. Intellect ties people in knots and risks nothing, but love dissolves all tangles and risks everything. Intellect is always cautious and advises, “Beware too much ecstasy,” whereas Love says, “Oh never mind. Take the plunge!” Intellect does not easily break down, whereas love can effortlessly reduce itself to rubble. But treasures are hidden amongst ruins. A broken heart hides treasure. ”
―
“Each and every reader comprehends the Qur’an/ Bible on a different level in tandem with the depth of his understanding. There are 4 levels of insight. The first level is the outer meaning and it is the one that the majority of people are content with. Next is the Batum- the inner level. Third there is the inner of the inner. And the fourth level is so deep it cannot be put into words and is therefore bound to be indescribable. Scholars who focus on the Sharia/ Bible know the outer meaning. Sufis/ Lightworkers know the inner meaning. Saints know the inner of the inner. The fourth level is known by prophets and those closest to God. So don’t judge the way other people connect to God. To each his own way and his own prayer. God does not take us at our word but looks deep into our hearts. It is not the ceremonies or rituals that make a difference, but whether our hearts are sufficiently pure or not. ”
“Most of the problems of the world stem from linguistic mistakes and simple misunderstandings. Don’t ever take words at face value. When you step into the zone of love, language as we know it becomes obsolete. That which cannot be put into words can only be grasped through silence. ”
―
“Patience does not mean to passively endure. It means to be farsighted enough to trust the end result of a process. What does patience mean? It means to look at the thorn and see the rose, to look at the night and see the dawn. Impatience means to be so short-sighted as to not be able to see the outcome. The lover’s of God never run out of patience, for they know that time is needed for the crescent moon to become full. ”
“The Path to the Truth is a labour of the heart, not of the head. Make your heart your primary guide. Not your mind. Meet, challenge, and ultimately prevail over your nafs (false ego) with your heart. Knowing your ego (higher self/soul) will lead you to the knowledge of God. ”
―
“You can study God through everything and everyone in the universe, because God is not confined in a mosque, synagogue or church. But if you are still in need of knowing exactly where his abode is, there is only one place to look for him: in the heart of a true lover. ”
“Whatever happens in your life, no matter how troubling things may seem, do not enter the neighbourhood of despair. Even when all doors remain closed, God will open up a new path only for you. Be thankful ! It is easy to be thankful when all is well. A Sufi/Lightworker is thankful not only for what she/he has been given, but also for what she/he has been denied.”
―
“When I was a child, I saw God,
I saw angels;
I watched the mysteries of higher and lower worlds. I thought all men saw the same. At last I realized that they did not see…..”
―
“Whatever happens in your life, no matter how troubling things might seem, do not enter the neighborhood of despair. Even when all doors remain closed, God will open up a new path only for you. Be thankful!”
“Every true love and friendship is a story of unexpected transformation. If we are the same person before and after we loved, that means we haven’t loved enough.”
“Where there is love, there is bound to be heartache.”
“The words that come out of our mouths do not vanish but are perpetually stored in infinite space, and they will come back to us in due time.”
“Do not go with the flow. Be the flow.”
“What we need is sincere self-examination. Not being on the watch for the fault of others.”
“Some people make the mistake of confusing ‘submission’ with ‘weakness,’ whereas it is anything but. Submission is a form of peaceful acceptance of the terms of the universe, including the things we are currently unable to change or comprehend.”
“You can study God through everything and everyone in the universe, because God is not confined in a mosque, synagogue or church. But if you are still in need of knowing where exactly His abode is, there is only one place to look for Him: in the heart of a true lover.”
“I hunt everywhere for a life worth living and a knowledge worth knowing. Having roots nowhere, I have everywhere to go.”
“Try not to resist the changes that come your way. Instead let life live through you. And do not worry that your life is turning upside down. How do you know that the side you are used to is better than the one to come”
“Finally I understood that whenever people heard something unusual, they called it a dream”
“Fret not where the road will take you. Instead concentrate on the first step. That’s the hardest part and that’s what you are responsible for.”
“No matter what your destination, just be sure to make every journey a journey within.”
“His honesty offended others, but he liked to provoke people to see what came out of them in moments of anger.”
“Let us choose one another as companions!
Let us sit at each other’s feet!
Inwardly we have many harmonies – think not
That we are only what we see.”
“Be thankful for every thorn that others might throw at you. It is a sign that you will soon be showered in roses”
“Don’t ever take words at face value. When you step into the zone of love, language as we know it becomes obsolete. That which cannot be put into words can only be grasped through silence.”
“Loneliness and solitude are two different things. When you are lonely, it is easy to delude yourself into believing that you are on the right path. Solitude is better for us, as it means being alone without feeling lonely.”
“The quest for Love changes us. There is no seeker among those who search for Love who has not matured on the way. The moment you start looking for Love, you start to change within and without.”
“Just as clay needs to go through intense heat to become strong, Love can only be perfected in pain.”
“Your destiny is the level where you will play your tune. You might not change your instrument but how well you play is entirely in your hands.”
“A life without love is of no account… Love has no labels, no definitions. It is what it is, pure and simple. Love is the water of life. And a lover is a soul of fire. The universe turns differently when fire loves water.”
“At every moment and with each new breath, one should be renewed and renewed again. There is only one-way to be born into a new life: to die before death.”
“I slept peacefully that night, feeling exultant and determined. Little did I know that I was making the most common and the most painful mistake women have made all throughout the ages: to naively think that with their love they can change the man they love.”
The real challenge is to love the good and the bad together, not because you need to take the rough with the smooth but because you need to go beyond such descriptions and accept love in its entirety.”
“ Quit worrying about hell or dreaming about heaven, as they are both present inside this very moment. Every time we fall in love, we ascend to heaven. Every time we hate, envy, or fight someone, we tumble straight into the fires of hell.”
“The way to a man’s heart can sometimes take a woman far away from herself, my dear.”
“Neither a drop of kindness nor a speck of evil will remain unreciprocated.”
“You can purify your body through fasting and abstinence, but only love will purify your heart.”
“If you want to strengthen your faith, you will need to soften inside. For your faith to be rock solid, your heart needs to be as soft as a feather.”
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- پسورد تمامی فایل ها www.bibliofile.ir است.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
- در صورتی که این فایل دارای حق کپی رایت و یا خلاف قانون می باشد ، لطفا به ما اطلاع رسانی کنید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.