میچ آلبوم در کتاب صوتی نفر بعدیای که در بهشت ملاقات میکنید که در حقیقت ادامه رمان پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید است، تصور شما را از دنیای بعد از مرگ تغییر میدهد و دیدگاه و تصویر جدیدی از زندگی در این دنیا را برای شما به نمایش میگذارد. این کتاب یکی از پرفروشترین آثار در فهرست نیویورکتایمز بوده است.
Download The Next Person You Meet in Heaven
معرفی و دانلود نسخه انگلیسی کتاب نفر بعدی که در بهشت ملاقات میکنید
نام انگلیسی کتاب:
The Next Person You Meet in Heaven
نام فارسی کتاب:
نفر بعدی که در بهشت ملاقات میکنید
نویسنده:
میچ آلبوم
Mitch Albom
انتشارات:
Sphere
درباره نسخه انگلیسی کتاب نفر بعدی که در بهشت ملاقات میکنید نوشته میچ آلبوم :
میچ آلبوم در کتاب صوتی نفر بعدیای که در بهشت ملاقات میکنید که در حقیقت ادامه رمان پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید است، تصور شما را از دنیای بعد از مرگ تغییر میدهد و دیدگاه و تصویر جدیدی از زندگی در این دنیا را برای شما به نمایش میگذارد. این کتاب یکی از پرفروشترین آثار در فهرست نیویورکتایمز بوده است.
رمان نفر بعدیای که در بهشت ملاقات میکنید (The next person you meet in heaven) که از کتابهای پرفروش سال ۲۰۱۸ است، یک پیچ و تاب هیجانانگیز و هوشمندانه دارد. در این کتاب صوتی میچ آلبوم (Mitch Albom) داستان تجدید دیدار ادی آسمانی با آنی – دختر کوچکی که او روی زمین نجاتش داد – را به تصویر میکشد و در این بین از نحوه برخورد زندگی و مرگ ما در آن سخن میگوید. ۱۵ سال قبل، با انتشار رمان معروف پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید، تمامی خوانندگان این رمان عاشق و دوستدار ادی کهنهسربازی شدند که مکانیککار ماشینهای یک پارک بازی بود و در حین نجات دادن یک دختر جوان به نام آنی از دنیا رفت.
سفر ادی به بهشت به او این درس را داد که همه زندگیها به تنهایی دارای اهمیت هستند. در این دنباله جذاب، میچ آلبوم داستان آنی دختر نجاتیافته را روایت میکند. حادثهای که موجب کشته شدن ادی شده بود، تأثیر بسیاری بر روی آنی بر جای میگذارد. این حادثه دست چپش را از او گرفت و نیاز به جراحی پیدا کرد. او آسیبدیده، زخمی و ناتوان مدام آن اتفاق را یادآوری میکند، چرا که زندگی آنی برای همیشه از طریق مادرش تغییر پیدا کرده است.
آنی نمیتواند با همسنوسالهای خود ارتباط خوبی داشته باشد و مغلوب چیزی شده که نمیتواند آن را به یاد بیاورد، آنی برای اینکه در جامعه مورد پذیرش قرار بگیرد بسیار میکوشد. هنگامی که او به عنوان یک دختر جوان با عشق زمان کودکیاش پائولو وارد ارتباط میشود، خیال میکند که بالاخره شادی به او رو کرده است.
داستان آنی از پایان آغاز میشود، با سقوط ناگهانی از آسمان. آنی که جوان بود، هیچگاه به پایان و هیچوقت به بهشت فکر نکرد. با این حال تمامی پایانها خود نیز شروعی هستند و بهشت همیشه به شما فکر میکند.
آنی در زمان مرگش لاغر و بلندقد، با موهای مجعد بلند شکلاتی، آرنج و شانههای برآمده بود و پوستی که هنگام خجالت اطراف گردنش قرمز میشد. او چشمانی درخشان به رنگ سبز زیتونی روشن داشت و صورت مهربان و کشیدهای که همکارانش در توصیف او از جمله «زنی زیبا در لحظه برخورد» استفاده میکردند.
آنی در یک بیمارستان در نزدیکی خانهاش به عنوان پرستار فعالیت میکرد. او در اغلب اوقات روپوش آبیرنگ و کفشهای اسپرت میپوشید. در همین بیمارستان بود که بعد از یک حادثه وحشتناک و کمتر از یک ماه مانده به تولد ۳۱ سالگیاش از دنیا رفت.
آنی در زمان کودکی یک بار از مرگ نجات یافته بود، در حادثهای در مکانی به نام روبی پیر، در یک شهربازی اقیانوسی خاکستری. تعدادی از افراد عقیده داشتند نجات او شبیه به معجزه بود. از همین رو شاید او از آنچه که باید هم پیرتر بود.
میچ آلبوم این داستان عاطفی را در حالی با چرخشی بسیار غیرمنتظره پیچیده میکند که آنی آموختههایش را درباره معنا و ارزش زندگی و مرگ دریافت کرده است. حتماً هنگام شنیدن این رمان دستمالی برای پاک کردن اشکهایتان کنار خود بگذارید!
موضوع اصلی کتاب نفر بعدی که در بهشت ملاقات میکنید چیست:
میچ آلبوم (Mitch Albom) قصه را درست از هنگامی که آنی میمیرد آغاز میکند و سپس شما را با خود به گذشته برمیگرداند، آنی کودکیاش را جلوی چشمان خود میبیند و همانند ادی با پنج نفر دیدار میکند. دیدارهایی که متفاوت و شگفتانگیز هستند. ولی آنی به دنیا برگردانده میشود چرا که باز هم قرار است از مرگ نجات پیدا کند تا زندگی بیافریند.
در حقیقت این رمان زندگی آنی را از پایان به آغاز روایت میکند. در این رمان آلبوم سعی دارد تا بهشت و زندگی بعد از مرگ را به دور از تعاریف رایج به تصویر بکشد. قطعا خواندن این کتاب برای هرکسی که از دغدغههای زندگی مدرن امروزی خسته شده جذاب خواهد بود. به عبارتی دیگر این کتاب نظیر دیگر آثار آلبوم حال و هوایی معنوی داشته و به مفهوم زندگی میپردازد.
نظر میچ آلبوم در دربارهی کتاب نفر بعدی که در بهشت ملاقات میکنید:
هر آدمی در افکار خود ذهنیتی خاص از بهشت و دنیای بعد از مرگ دارد. پس باید ما همانند عقاید مذهبی به افکار افراد نیز احترام بگذاریم. طرز تفکری که در این کتاب برای شما ارائه شده صرفا یک حدس و گمان و یا یک آرزو محسوب میشود. به ویژه برای مردمانی که خود را به درد نخور میدانند. اما با مطالعه این کتاب متوجه میشوند که تا چه حد تاثیرگذار هستند.
رمان پیش رو در رابطه با اتفاقات احتمالی و شگفتانگیز بعد از مرگ است. چیزی که همهی ما از ابتدای زندگی بارها به آن اندیشیدیم و ذهنمان را با پرسشهای نظیر اینکه بعد از ما چه خواهد شد؟ دنیای بعد از مرگ چگونه است؟ و صدها سوال دیگری که ممکن است از تیر راس افکار ما عبور کند، درگیر کردهایم.
در بخشهابی از ترجمه فارسی کتاب نفر بعدی که در بهشت ملاقات میکنید میخوانیم:
بشکه چوبى به سطح آب برخورد کرد و به اعماق ساکت آب فرو رفت. آنى از دهانه آن خود را بیرون کشید و وارد اعماق وسیع متمایل به رنگِ سبز آب شد؛ بیشتر شبیه دریا بود تا بخشِ زیرین آبشار. آنى دستهایش را در آب به شکل دایرهوار و نیز سر خود را چرخاند، موهاى او مانند شاخکهایى دورش پیچیده شد. در بالا، حلقهاى از نور را دید که شبیه سطح بزرگ انتهایى تلسکوپ بود. او به سمت آن شنا کرد.
وقتى آنى سطح آب را شکست، پوست او بلافاصله خشک شد. آب عقبنشینى کرد و او خود را در حالى یافت که در ساحل یک اقیانوس بزرگ طوسى ایستاده بود، شلوارک پوشیده بود و تىشرت مغز پستهاى به تن داشت که وسط بدن او را که خالى بود، پوشانده بود. آسمان به رنگِ آبى تابستانى بود و همهجا کاملاً روشن بود، نه به خاطر خورشید، بلکه به خاطر تنها ستارهى سفید که در آسمان بود.
آنى شنهاى زیر پاهاى خود و نسیم ملایم روى گونههایش را احساس کرد. وقتى در ساحل جلو رفت، گردشگاه ساحلى باشکوهى را دید که در آن، برجهاى طلاکارى شده، سر منارهها، گنبدها، ترن هوایى چوبى و پاراگلایدر دیده مىشد.
آن گردشگاه ساحلى، درواقع یک شهربازى قدیمى بود، شبیه شهربازى که آنى به آنجا مىرفت. این باعث شد آنى به یاد مادرش بیفتد. آنها بالأخره با هم آشتى کرده بودند. بارِ سنگینى از روى دوش او برداشته شده بود. اما بعد مادرش رفت. آنى احساس مىکرد این خیلى غیرعادلانه است. پس بهشت و قرار گرفتنِ پنج نفر سرِ راهتان چه فایدهاى داشت، اگر وقتى به آرامش نزدیک شدید، آنها ترکتان کنند؟
پنج ساعت مانده بود. آنی و پائولو که در این سرمای صبحگاهی کتهای نازکی پوشیده بودند، در میانه یک دشت سرسبز کنار یک سبد بزرگ بالون دست هم را گرفته بودند. همه چیز کاملا تصادفی و البته همراه با خوششانسی به نظر میرسید: یک کارت ویزیت، یک تماس تلفنی، خلبانی به نام تدی و محل پروازی که زیاد از هتلشان دور نبود. آنی با خودش گفت: یه داستان محشر که میشه تو آینده تعریف کرد. عروسی که تو ابرها تموم شد.
یک گروه کوچک مشعل گاز پروپان را روشن کرده بودند تا هوای داخل بالن گرم شود. در ظرف چند دقیقه، بالون مانند غول بزرگی که از خواب بیدار شده و خمیازه میکشد، بلند شد. کمی بعد محفظه آن باد شد و به شکل یک گلابی درآمد. آنی و پائولو با فراغ بال به هم تکیه داده بودند و به این کشتی هوایی خاموش نگاه میکردند که قرار بود آنها را به آسمانها ببرد.
در آن لحظه، آنها از بعضی چیزها خبر نداشتند: این که تدی یک خلبان تازهکار است و دوست دارد خودش را اثبات کند، این که با وجود این که اعلام شده بود که وضع هوا چندان مساعد نیست تدی میخواست آنها را بالا ببرد چون تازه ازدواج کرده بودند، این که در کسب و کار بالون زوجهای تازه ازدواج کرده منبع درآمد خوبی هستند، این که تدی فکر میکرد این زوج حتما به زوجهای دیگر خبر میدهند و این برای کسب و کارشان خوب است.
آبی. همهچیز آبی بود. تنها یک رنگ آنی را احاطه کرده بود. گویی او را رنگ کرده باشند. حس بینهایت سبکی داشت و بهطرز ناآشنایی کنجکاو بود.
من کجام؟
چه اتفاقی افتاده؟
پائولو کجاس؟
نمیتوانست اعضای بدنش را ببیند. رنگ آبی مانند یک روانداز همهجای بدن بهغیر از چشمهایش را پوشانده بود. ناگهان یک صندلی با روکش چرم قهوهای را مقابل چشمانش دید که تا سینهاش بالا آمده بود و در هوا معلق مانده بود. در مسیر بالاتر از آن ریل نقرهایرنگی دیده میشد، گویی قطعهای مربوط به هواپیما یا اتوبوس بود.
آنی بهطور غریزی خواست آن را لمس کند ـ اما ناگهان شوکه شد چون دست راستش بدون اینکه به چیزی وصل باشد، مقابل او معلق مانده بود. بدون مچ و ساعد. بدون بازو و شانه. متوجه شد که رنگ آبی تنش را نپوشانده بلکه او اصلاً جسم ندارد. هیچ قسمتی از بدنش را نداشت، نه وسط، نه پایین. نه شکم و نه پاها.
این دیگه چیه؟
بقیهٔ بدنم کجاس؟
من اینجا چهکار میکنم؟
صندلی را کنار زد و صندلی محو شد. صندلی دیگری، کمی دورتر ظاهر شد. آن را گرفت اما آن هم ناپدید شد. صندلی جدیدی در حال پدیدار شدن بود و او را به سمت جلو راهنمایی میکرد. سرانجام به درِ اتاقکی با دستگیرهٔ برنز رسید. دسته را به پایین فشار داد.
با این کار، از بیرون به درون راه پیدا کرد. کنار آنی یک ترن بود که بهنظر نقاشیای میآمد که هنرمندی آن را با مداد کشیده باشد، سقف آن کوتاه و کفِ فلزیاش پیچ شده بود. پنجره، راهروی بین چرخها، اهرم و ابزار کار، همهجا دیده میشد. قطاری از سالهای ۱۹۵۰ بود.
این دیگه چه خوابیه که میبینم؟
چرا اینقدر احساس سبکی میکنم؟
بقیه کجان؟
چیزی توجهش را جلب کرد. درست همان بالا. روی صندلیِ راهنما. کلهای کوچک دید، بعد دیگر آن را ندید.
صدای فرد جوانی شنیده شد.
ـ بله، بله.
اگر این یک خواب معمولی بود، آنی ممکن بود از آن فرد غریبه فرار کند. همانطور که ما همیشه در خواب از غریبهها میترسیم. اما در دنیای پس از مرگ ترس از چیزی وجود ندارد. آنی آنقدر جلو رفت تا نزدیک صندلی رسید. وقتی پایین را نگاه کرد، چیزی را دید که اصلاً انتظارش را نداشت.
پشت فرمان صندلی قطار، پسری با پوست قهوهای و موی سیاه براق نشسته بود. تیشرت راهراهِ آستینکوتاه تنش بود و یک هفتتیر اسباببازی هم در دست داشت. پسرک پرسید:
ـ تند میرم؟
The Next Person You Meet in Heaven
In this enchanting sequel to the number one bestseller The Five People You Meet in Heaven, Mitch Albom tells the story of Eddie’s heavenly reunion with Annie—the little girl he saved on earth—in an unforgettable novel of how our lives and losses intersect.
Fifteen years ago, in Mitch Albom’s beloved novel, The Five People You Meet in Heaven, the world fell in love with Eddie, a grizzled war veteran- turned-amusement park mechanic who died saving the life of a young girl named Annie. Eddie’s journey to heaven taught him that every life matters. Now, in this magical sequel, Mitch Albom reveals Annie’s story.
The accident that killed Eddie left an indelible mark on Annie. It took her left hand, which needed to be surgically reattached. Injured, scarred, and unable to remember why, Annie’s life is forever changed by a guilt-ravaged mother who whisks her away from the world she knew. Bullied by her peers and haunted by something she cannot recall, Annie struggles to find acceptance as she grows. When, as a young woman, she reconnects with Paulo, her childhood love, she believes she has finally found happiness.
As the novel opens, Annie is marrying Paulo. But when her wedding night day ends in an unimaginable accident, Annie finds herself on her own heavenly journey—and an inevitable reunion with Eddie, one of the five people who will show her how her life mattered in ways she could not have fathomed.
Poignant and beautiful, filled with unexpected twists, The Next Person You Meet in Heaven reminds us that not only does every life matter, but that every ending is also a beginning—we only need to open our eyes to see it.
بخش ها و جملاتی از نسخه انگلیسیکتاب نفر بعدی که در بهشت ملاقات میکنید
The Next Person You Meet in Heaven Quotes
“Because we embrace our scars more than our healing. […] We can recall the exact day we got hurt, but who remembers the day the wound was gone?”
― The Next Person You Meet in Heaven
“We fear loneliness, Annie, but loneliness itself does not exist. It has no form. It is merely a shadow that falls over us. And Just as shadows die when light changes, the sadness can depart once we see the truth.”
“What’s the truth?” Annie asked.
“That the end of loneliness is when someone needs you.” The old woman smiled. “And the world is so full of need.”
“Love comes when you least expect it. Love comes when you most need it. Love comes when you are ready to receive it or can no longer deny it.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“Secrets. We think by keeping them, we’re controlling things, but all the while, they’re controlling us.”
“What’s time between a mother and her daughter?Never too much, never enough.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“No act done for someone else is ever wasted.”
“But just because you have silenced a memory does not mean you are free of it.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“Did you know,” the old woman said now, standing beside the grown-up Annie, “that a dog will go to a crying human before a smiling one? Dogs get sad when people around them get sad. They’re created that way. It’s called empathy. “Humans have it, too. But it gets blocked by other things—ego, self-pity, thinking your own pain must be tended to first. Dogs don’t have those issues.”
“She would tell her that endings are also beginnings, we just don’t know it at the time.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“The tale of your life is written second by second, as shifting as the flip of a pencil to an eraser.”
“No story sits by itself. Our lives connect like threads on a loom, interwoven in ways we never realise.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“Love is not revenge. It can’t be thrown like a rock. And you can’t create it to fix your problems. Forcing love is like picking a flower then insisting that it grow.”
“Have you ever considered how many living things there are on earth? […] People. Animals. Birds. Fish. Trees. It makes you wonder how anyone could feel lonely. Yet humans do. It’s a shame.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“We humans make so much of ‘our’ time on earth. We measure it, we compare it, we put it in our tombstones.”
“You’re not getting it,” Eddie gently replied. “I needed to save you. It let me make up for the life I took. That’s how salvation works. The wrongs we do open doors to do right.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“Do you know what causes wind? High pressure meeting low pressure. Warm meeting cold. Change. Change causes wind. and the bigger the change, the stronger the wind blows.”
“I was so ashamed. It made me hard on you, when I was trying to be hard on me. We are blinded by our regrets, Annie. We don’t realize who else we punish while we’re punishing ourselves.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“Loss is as old as life itself. But for all our evolution, we are yet to accept it.”
“Have you ever considered how many living things there are on earth?” Cleo asked. “People. Animals. Birds. Fish. Trees. It makes you wonder how anyone could feel lonely. Yet humans do. It’s a shame.”
She looked to the sky, now a deep shade of purple. “We fear loneliness, Annie, but loneliness itself does not exist. It has no form. it is merely a shadow that falls over us. And just as shadows die when light changes, that sad feeling can depart once we see the truth.”
“What’s the truth?” Annie asked.
“That the end of loneliness is when someone needs you.” The old woman smiled. “And the world is so full of need.”
“When we build, we build on the shoulders of those who came before us. And when we fall apart, those who came before us help put us back together.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“And while she didn’t know it then, she was learning another truth about love: it comes when it comes. Simple as that.”
“First loves often remain in the heart, like plants that cannot grow in sunlight.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“This is the disarming power of children: their need makes you forget your own.”
“In the water’s reflection she saw only loving scenes from her childhood, countless memories, her mother kissing her good night, unwrapping a new toy, plopping whipped cream onto pancakes, putting Annie on her first bicycle, stitching a ripped dress, sharing a tube of lipstick, pushing a button to Annie’s favorite radio station. It was as if someone unlocked a vault and all these fond recollections could be examined at once.
Why didn’t I feel this before? she whispered. Because we embrace are scars more than our healing, Lorraine said. We can recall the exact day we got hurt, but who remembers the day the wound was gone?”
“There was no one she wanted to see more. There was no one she wanted to see less.
“Why?” she whispered. “Why are you here?”
“The winds blew,” he said.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“She was broken open.
But broken open is still open.”
“Love comes when you least expect it. Love comes when you most need it. Love comes when you are ready to receive it or can no longer deny it. These are common expressions that hold varying truths of love.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“Time passed. Like flakes shaken in a snow globe, the lives of those involved in the tragedy settled slowly to the ground, not in the same spots but in new pockets of peace.”
“The end of loneliness is when someone needs you. And the world is so full of need.”
― The Next Person You Meet in Heaven
“Why didn’t I feel this before?” she whispered. “Because we embrace our scars more than our healing,” Lorraine said. “We can recall the exact day we got hurt, but who remembers the day the wound was gone?”
منابع استفاده شده:
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- پسورد تمامی فایل ها www.bibliofile.ir است.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
- در صورتی که این فایل دارای حق کپی رایت و یا خلاف قانون می باشد ، لطفا به ما اطلاع رسانی کنید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.