شاعر ها خیلی تو نخ هوا هستن. اون ها همه احساساتشونو تو چیزهایی به کار می گیرن که احساسات ندارن.
خنده و … مری جین گفت:«خوب، زندگی که همش این چیزها نیست. یعنی می گم زندگی که همش این چیزها نیست.» – این چیزها چیه ؟ – بابا … همین چیزها دیگه. خنده و چرندیات. الویز گفت: «کی میگه نیست؟ گوش کن. اگه آدم خیال نداره راهبه ای چیزی بشه پس باید بخنده.»
مری جِین گفت: «خب پس واسه چی زنش شدی؟» «به خدا خودم هم نمیدونم! بهم گفت شیفتهٔ جین آستینه. بهم گفت کتابهاش به نظرش خیلی باارزشن. این عین حرف خودشه. وقتی ازدواج کردیم، فهمیدم حتی یکی از رمانهاش رو هم نخونده.
میدونی چه جور موجودی به دردش میخوره؟ یه حرومزادهٔ گندهبک که زیاد اهل حرفزدن نباشه، هرازگاهی بیاد سراغش و یه دل سیر کتکش بزنه و بعد هم برگرده روزنامهش رو بخونه. این کسیه که به دردش میخوره.
یعنی ظاهرآ نمیتونن ما رو درست همونطور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.»
“بهراستی جهنم چیست؟” به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشقورزیدن عاجز است.
آوای دو دست میشناسیم اما چه بُوَد صدای یک دست؟
از من بشنو و اگه یه وقت دوباره ازدواج کردی، به شوهرت هیچی نگو. گوشِت با منه؟» مری جِین گفت: «آخه واسه چی؟» «چون من دارم بهت میگم، همین. اونا خوش دارن خیال کنن تمام عمرت از هر پسری که بهت نزدیک میشده عُقِّت میگرفته.
اگه بخوای بهشون بگی یه وقتی با یه جوون خوشگل آشنا بودهای، باید بلافاصله اضافه کنی که خوشگلیش زنونه بوده. اگه بگی یه وقتی با یه جوون شوخطبع آشنایی داشتی، باید درجا اضافه کنی که طرف یه جور شارلاتان یا ملانقطی بوده. اگه این کار رو نکنی، از پسرهٔ بیچاره یه چماق میسازن و وقت وبیوقت میکوبنش توی سرت.»
نیکلسون سیگارش را به طرفی گرفت، خاکسترش را تکاند و گفت: «یعنی واقعآ هیچ احساساتی نداری؟» تدی، پیش از آنکه جواب بدهد، لحظهای به فکر فرورفت و بعد گفت: «اگه هم داشته باشم، یادم نیست کی به کارم اومده.
«شش سالم بود که فهمیدم همهچیز خداست. مو به تنم راست شد و منقلب شدم. یادم میآد یکشنبه بود. خواهرم هنوز یه نوزاد ریزهمیزه بود و داشت شیشهٔ شیرش رو میمکید. یکباره دیدم که اون خداست و شیر خداست. منظورم اینه که اون درواقع داشت خدا رو در خدا سرازیر میکرد. نمیدونم متوجه منظورم هستین یا نه
خواهرم فقط شیش سالشه، در خیلی از زندگیهای اخیرش انسان نبوده و علاقهٔ چندانی هم به من نداره. پس کاملا محتمله که همچین اتفاقی بیفته. اما کجای این قضیه غمانگیز خواهد بود؟ منظورم اینه که چه چیزی درش هست که آدم بخواد نگرانش باشه؟ درواقع من فقط کاری رو انجام دادهم که قرار بوده انجام بدم، همین و بس. مگه نه
خیلی مسخرهس. موقع مرگ، هیچ بلایی سر آدم نازل نمیشه، الا اینکه آدم از جسمش میآد بیرون. خدایا، همه هزاران بار این کار رو انجام دادهن. فقط یادشون نیست و این دلیل نمیشه این کار رو نکرده باشن. خیلی مسخرهس
از زیر تل شورتها و زیرپیرهنها، یک اُرتجیز خودکار کالیبر ۷.۶۵ بیرون کشید. خشابش را درآورد، وراندازش کرد و دوباره آن را جا زد. ضامن را کشید. بعد رفت و روی تختخواب خالی نشست، نگاهی به دختر انداخت، هفتتیر را نشانه گرفت و گلولهای به شقیقهٔ راست خود شلیک کرد.
«داستان اون سیبی رو که آدم توی باغ عدن خورد یادتونه؟ همون که توی کتاب مقدس اومده؟ میدونین توی اون سیب چی بود؟ منطق. منطق و مهملات عقلانی. فقط همین و نه هیچ چیز دیگه. بنابراین، نکتهای که میخوام بگم اینه که اگه میخواین چیزها رو اونطور که واقعآ هستن ببینین، باید اون سیب رو بالا بیارین.
«خودت میدونی اینجور چیزا چطور پیش میآن، سیبل. من نشسته بودم و داشتم پیانو میزدم. تو هم که دود شده بودی و رفته بودی هوا. بعد سروکلهٔ شارون لیپشوتس پیدا شد و اومد کنارم نشست. من که نمیتونستم پرتش کنم کنار، میتونستم؟» «آره.» مرد جوان گفت: «وای، نه، نه. نمیتونستم همچین کاری بکنم. بذار بهت بگم عوضش چیکار کردم.» «چیکار کردی؟» «وانمود کردم اون تویی.»
ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.
مهمانم غرق در افکار خود گفت: «به نسبت امریکاییها خیلی باشعور به نظر میرسین.»
شما جواب متعارف و معقولی بهم میدین. من سعی داشتم بهتون کمک کنم. ازم پرسیدین چطور هروقت دلم بخواد، از ابعاد متناهی بیرون میرم. خب، قطعآ به کمک منطق این کار رو نمیکنم. منطق اولین چیزیه که باید از دستش خلاص شد
تدی گفت: «من احساس میکنم کشش ذاتی فوقالعاده نیرومندی به اونا دارم. منظورم اینه که اونا والدینم هستن و ما همه بخشی از هماهنگی همدیگه هستیم و از این حرفا. دلم میخواد تا وقتی زندهان روزگار خوشی داشته باشن، چون دلشون میخواد روزگار خوشی داشته باشن… اما اونا من و بوپر رو (بوپر خواهرمه) اینطوری دوست ندارن. یعنی ظاهرآ نمیتونن ما رو درست همونطور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.»
پدرم میگفت من از شوخطبعی هیچ بویی نبردهم. میگفت من هنوز آمادهٔ مواجهه با زندگی نیستم، چون از شوخطبعی بهرهای ندارم.
به آذرخشهای پیاپی اطرافم اعتنایی نکردم. آذرخشها یا تو را نشانه گرفتهاند یا نه، پس فرقی نمیکند حواست به آنها باشد یا نباشد.
پسرک با چهرهای برافروخته جلو آمد و درست زیر گوش راستم ماچ پرصدا و آبداری نشاند. پس از گذر از این خوان دشوار، آماده شد تا به سمت در خیز بردارد، به سوی سبک دیگری از زندگی که چنین سرشار از احساسات نباشد، اما من نیمکمربند دوخته بر پشت کت ملوانیاش را گرفتم و از او پرسیدم: «این دیوار به اون دیوار چی میگه؟» یکباره گل از گلش شکفت و جیغ کشید: «اون کنج میبینمت!» بعد دواندوان از اتاق بیرون زد. لابد باز دچار همان خندههای عصبی شده بود.