نه داستان از جی. دی. سلینجر

بازدید: 572 بازدید
زمان مطالعه: 12 دقیقه

معرفی کتاب ۹ داستان نوشته جی. دی. سلینجر

فهرست مطالب

کتاب Nine Stories نوشته j.-d.-salinger

درباره کتاب ۹ داستان سلینجر

کتاب نه داستان (۱۹۵۳ Nine Stories ) مجموعه ای از داستان های کوتاه انگلیسی از نویسنده ی آمریکایی جی. دی. سلینجر است که در آوریل سال ۱۹۵۳ منتشر شد. این مجموعه داستان شامل دو داستان کوتاه معروف او به نام “یک روز خوش برای موزماهی” و “تقدیم به ازمه با عشق و نکبت” می باشد. (نه داستان نامیست که در ایالات متحده چاپ شده است؛ این کتاب در بسیاری از کشورهای دیگر با عنوان For Esmé – with Love and Squalor, and Other Stories منتشر شده است.)

داستان ها ی کتاب ۹ داستان

یک روز خوش برای موزماهی (A Perfect Day for Bananafish)

سیمور پس از جنگ دچار مشکلات روانی می شود و با نامزدش به مسافرت می رود تا بتواند اوضاع را بهتر کند. او با دختربچه ای آشنا می شود و…

داستان در مورد سیمور گلس، بزرگترین فرزند خانواده گلس و همسرش موریل است که برای مسافرت به فلوریدا رفته‌اند. در حالیکه سیمور در ساحل است، موریل تلفنی با مادرش در مورد مسائل مختلف از جمله رفتار سیمور صحبت می‌کند. مادر موریل به طور کلی نسبت به سیمور بدبین است و نگران رفتار غیرعادی اوست. در ساحل سیمور داستان موزماهی را برای دختری به نام سیبل تعریف می‌کند. سپس به اتاقش در هتل باز می‌گردد. به زنی در آسانسور می‌گوید که انقدر به پاهای او خیره نشود و به نظر می‌رسد نسبت به این موضوع بسیار حساس است. سپس در اتاق هتل در کنار موریل که به خواب رفته است می‌نشیند و با شلیک گلوله‌ای به سمت راست سرش خودکشی می‌کند.

عمو ویکیلی در کانه تی کت (Uncle Wiggily in Connecticut)

مری جین و الویز دو دوست قدیمی و همکلاسی سابق دانشگاه هستند که پس از مدت ها همدیگر را در کانه تی کت می بینند ، الویز ازدواج کرده و دختری به نام رامونا دارد. در این ملاقات الویز و مری جین می نوشند و در مورد گذشته و دوست پسر قبلی الویز، والت گلس (یکی از برادران خانواده گلس که در جنگ جهانی کشته شده) صحبت می کنند. الویز هنوز به والت فکر می کند.

نام داستان مربوط به خاطره ای است که الویز بیان می کند. درحالیکه که به همراه والت برای رسیدن به اتوبوسی می دویده، قوزک پایش پیچ می خورد و والت به شوخی قوزک پای الویز را عمو ویگیلی می نامد.

پیش از جنگ با اسکیموها (Just Before the War with the Eskimos)

جینی و سلنا دو رقیب در بازی تنیس هستند و جینی با بردار سلنا ملاقاتی دارد. برادر سِلِنا از جنگ با اسکیموها خبر می‌دهد.

مرد خندان (The Laughing Man)

پسربچه‌ای در آستانه‌ی نوجوانی است و حالا قصه‌ی عشقی نافرجام مربی ورزشی‌شان را روایت می‌کند.

انعکاس آفتاب بر تخته های بار انداز (Down at the Dinghy)

لایانل کودک چهار ساله‌ای است که رفتارهای عجیب و غریبی دارد. او گاهی از خانه فرار می‌کند و به انزوا پناه می‌برد اما مادر می‌داند چطور او را به خانه برگرداند.

داستان با مکالمهٔ دو خدمتکار به نام‌های خانم اسنل و سندرا در مورد پسر خردسال بوبو گلس، لایانل آغاز می‌شود. بوبو بزرگترین دختر خانواده گلس است. سندرا نگران است که لایانل به بوبو بگوید که او چه حرفی زده. خواننده در می‌یابد که لایانل میل شدیدی به فرار کردن دارد. وقتی بوبو بر می‌گردد کمی با خدمتکاران صحبت می‌کند و بعد به اسکله می‌رود. در آنجا لایانل را در قایقی در حالی پیدا می‌کند که دارد برای فرار آماده می‌شود. بوبو تظاهر به تحسین کشتی خیالی لایانل می‌کند تا بفهمد چه چیزی او را ناراحت کرده و باعث شده بخواهد فرار کند. لایانل مقاومت می‌کند و تا جایی پیش می‌رود که عینک شنای دایی سیمورش را به دریاچه می‌اندازد. در آخر لایانل به بوبو می گوید که سندرا پدرش را «بادبادک گندهٔ بی‌مصرف» خطاب کرده. وقتی مادرش از او می پرسد که آیا می داند معنی این حرف چیست معلوم می‌شود که نمی‌داند منظور سندرا «جهود» بوده و نه بادبادک و صرفاً به خاطر حالت تحقیر کنندهٔ آن ناراحت شده. بوبو سعی می‌کند دلداری‌اش دهد. در آخر، تا خانه مسابقهٔ دو می‌گذارند و لایانل برنده می‌شود.

تقدیم به ازمه با عشق و نکبت (For Esmé – with Love and Squalor)

یک سرباز آمریکایی با خواهر و برادری به اسم ازمی و چارلز ملاقات می‌کند. سرباز و ازمی قرار می‌گذارند گاهی باهم نامه‌نگاری کنند و سرباز قول می‌دهد به احترام ازمی برایش داستانی بنویسد.

دهانم زیبا و چشمانم سبز (Pretty Mouth and Green My Eyes)

دو دوست وکیل نیمه شب تلفنی باهم صحبت می‌کنند. همسر یکی از آن‌ها هنوز از مهمانی برنگشته است.

دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم (De Daumier-Smith's Blue Period)

جوان با استعداد و در عین حال خوش ذوقی بعد از نه سال زندگی در پاریس به نیویورک برگشته است. او می‌خواهد به مونترال نقل مکان ‌کند تا مربی آکادمی هنر شود. اما برای انجام این کاراحساس می کند که مجبور است اعتبار خود را با یک رابطه عجیب با پیکاسو به دست بیاورد.

تدی (Teddy)

تدی پسربچه‌ی ده ساله‌ی نابغه و باهوشی است که با خانواده‌ی خود در کشتی مسافربری در حال برگشت از انگلستان هستند. تدی در کشتی با مردی درباره‌ی دین فلسفه، مرگ و خدا صحبت می‌کند.

نکوداشت های کتاب ۹ داستان

 
 The most perfectly balanced collection of stories I know…Nine Stories is a book I’ve gone back to at different moments in my life, and I always find something new. 
عالی ترین مجموعه داستانهایی که می شناسم … این کتاب کتابی است که در لحظه های مختلف زندگی ام به آن برگشته ام و همیشه در آن چیز جدیدی پیدا می کنم.
 

 J. D. Salinger’s writing is original, first-rate, serious, and beautiful. Here are nine of his stories, and one further reason that they are so interesting, and so powerful seen all together, is that they are paradoxes. From the outside, they are often very funny: inside they are about heartbreak, and convey it; they can do this because they are pure… 
 
قلم سلینجر به اصل ، درجه یک ، جدی و زیبا است. در اینجا نه داستان از وی آورده شده است ، و یکی دیگر از دلایل جالب توجه بودن و بسیار قدرتمند بودن آنها ، این است که آنها متناقض هستند. از بیرون ، آنها اغلب بسیار خنده دار هستند و از درون آنها درباره ی دل شکستن هستند و این مفهوم را منتقل می کنند. آنها می توانند این کار را انجام دهند چرا که آنها خالص هستند …
Eudora Welty, New York Times Book Review

جملاتی از کتاب ۹ داستان

9 داستان کوتاه از سلینجر
 شاعر ها خیلی تو نخ هوا هستن. اون ها همه احساساتشونو تو چیزهایی به کار می گیرن که احساسات ندارن. 

 خنده و … مری جین گفت:«خوب، زندگی که همش این چیزها نیست. یعنی می گم زندگی که همش این چیزها نیست.» – این چیزها چیه ؟ – بابا … همین چیزها دیگه. خنده و چرندیات. الویز گفت: «کی میگه نیست؟ گوش کن. اگه آدم خیال نداره راهبه ای چیزی بشه پس باید بخنده.»

مری جِین گفت: «خب پس واسه چی زنش شدی؟» «به خدا خودم هم نمی‌دونم! بهم گفت شیفتهٔ جین آستینه. بهم گفت کتاب‌هاش به نظرش خیلی باارزشن. این عین حرف خودشه. وقتی ازدواج کردیم، فهمیدم حتی یکی از رمان‌هاش رو هم نخونده.

می‌دونی چه جور موجودی به دردش می‌خوره؟ یه حرومزادهٔ گنده‌بک که زیاد اهل حرف‌زدن نباشه، هرازگاهی بیاد سراغش و یه دل سیر کتکش بزنه و بعد هم برگرده روزنامه‌ش رو بخونه. این کسیه که به دردش می‌خوره.
 

یعنی ظاهرآ نمی‌تونن ما رو درست همون‌طور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی می‌تونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوست‌داشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیش‌تر از خود ما. این‌جور دوست‌داشتن اون‌قدرها جالب نیست.»

“به‌راستی جهنم چیست؟” به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشق‌ورزیدن عاجز است.

آوای دو دست می‌شناسیم اما چه بُوَد صدای یک دست؟

از من بشنو و اگه یه وقت دوباره ازدواج کردی، به شوهرت هیچی نگو. گوشِت با منه؟» مری جِین گفت: «آخه واسه چی؟» «چون من دارم بهت می‌گم، همین. اونا خوش دارن خیال کنن تمام عمرت از هر پسری که بهت نزدیک می‌شده عُقِّت می‌گرفته.

اگه بخوای بهشون بگی یه وقتی با یه جوون خوشگل آشنا بوده‌ای، باید بلافاصله اضافه کنی که خوشگلیش زنونه بوده. اگه بگی یه وقتی با یه جوون شوخ‌طبع آشنایی داشتی، باید درجا اضافه کنی که طرف یه جور شارلاتان یا ملانقطی بوده. اگه این کار رو نکنی، از پسرهٔ بیچاره یه چماق می‌سازن و وقت وبی‌وقت می‌کوبنش توی سرت.»

نیکلسون سیگارش را به طرفی گرفت، خاکسترش را تکاند و گفت: «یعنی واقعآ هیچ احساساتی نداری؟» تدی، پیش از آن‌که جواب بدهد، لحظه‌ای به فکر فرورفت و بعد گفت: «اگه هم داشته باشم، یادم نیست کی به کارم اومده.

«شش سالم بود که فهمیدم همه‌چیز خداست. مو به تنم راست شد و منقلب شدم. یادم می‌آد یکشنبه بود. خواهرم هنوز یه نوزاد ریزه‌میزه بود و داشت شیشهٔ شیرش رو می‌مکید. یکباره دیدم که اون خداست و شیر خداست. منظورم اینه که اون درواقع داشت خدا رو در خدا سرازیر می‌کرد. نمی‌دونم متوجه منظورم هستین یا نه

خواهرم فقط شیش سالشه، در خیلی از زندگی‌های اخیرش انسان نبوده و علاقهٔ چندانی هم به من نداره. پس کاملا محتمله که همچین اتفاقی بیفته. اما کجای این قضیه غم‌انگیز خواهد بود؟ منظورم اینه که چه چیزی درش هست که آدم بخواد نگرانش باشه؟ درواقع من فقط کاری رو انجام داده‌م که قرار بوده انجام بدم، همین و بس. مگه نه

خیلی مسخره‌س. موقع مرگ، هیچ بلایی سر آدم نازل نمی‌شه، الا این‌که آدم از جسمش می‌آد بیرون. خدایا، همه هزاران بار این کار رو انجام داده‌ن. فقط یادشون نیست و این دلیل نمی‌شه این کار رو نکرده باشن. خیلی مسخره‌س

از زیر تل شورت‌ها و زیرپیرهن‌ها، یک اُرتجیز خودکار کالیبر ۷.۶۵ بیرون کشید. خشابش را درآورد، وراندازش کرد و دوباره آن را جا زد. ضامن را کشید. بعد رفت و روی تختخواب خالی نشست، نگاهی به دختر انداخت، هفت‌تیر را نشانه گرفت و گلوله‌ای به شقیقهٔ راست خود شلیک کرد.

«داستان اون سیبی رو که آدم توی باغ عدن خورد یادتونه؟ همون که توی کتاب مقدس اومده؟ می‌دونین توی اون سیب چی بود؟ منطق. منطق و مهملات عقلانی. فقط همین و نه هیچ چیز دیگه. بنابراین، نکته‌ای که می‌خوام بگم اینه که اگه می‌خواین چیزها رو اون‌طور که واقعآ هستن ببینین، باید اون سیب رو بالا بیارین.

«خودت می‌دونی این‌جور چیزا چطور پیش می‌آن، سیبل. من نشسته بودم و داشتم پیانو می‌زدم. تو هم که دود شده بودی و رفته بودی هوا. بعد سروکلهٔ شارون لیپشوتس پیدا شد و اومد کنارم نشست. من که نمی‌تونستم پرتش کنم کنار، می‌تونستم؟» «آره.» مرد جوان گفت: «وای، نه، نه. نمی‌تونستم همچین کاری بکنم. بذار بهت بگم عوضش چیکار کردم.» «چیکار کردی؟» «وانمود کردم اون تویی.»

ظاهرآ فقط در صورتی می‌تونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوست‌داشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیش‌تر از خود ما. این‌جور دوست‌داشتن اون‌قدرها جالب نیست.

مهمانم غرق در افکار خود گفت: «به نسبت امریکایی‌ها خیلی باشعور به نظر می‌رسین.»

شما جواب متعارف و معقولی بهم می‌دین. من سعی داشتم بهتون کمک کنم. ازم پرسیدین چطور هروقت دلم بخواد، از ابعاد متناهی بیرون می‌رم. خب، قطعآ به کمک منطق این کار رو نمی‌کنم. منطق اولین چیزیه که باید از دستش خلاص شد

تدی گفت: «من احساس می‌کنم کشش ذاتی فوق‌العاده نیرومندی به اونا دارم. منظورم اینه که اونا والدینم هستن و ما همه بخشی از هماهنگی همدیگه هستیم و از این حرفا. دلم می‌خواد تا وقتی زنده‌ان روزگار خوشی داشته باشن، چون دلشون می‌خواد روزگار خوشی داشته باشن… اما اونا من و بوپر رو (بوپر خواهرمه) این‌طوری دوست ندارن. یعنی ظاهرآ نمی‌تونن ما رو درست همون‌طور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی می‌تونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوست‌داشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیش‌تر از خود ما. این‌جور دوست‌داشتن اون‌قدرها جالب نیست.»

پدرم می‌گفت من از شوخ‌طبعی هیچ بویی نبرده‌م. می‌گفت من هنوز آمادهٔ مواجهه با زندگی نیستم، چون از شوخ‌طبعی بهره‌ای ندارم.

به آذرخش‌های پیاپی اطرافم اعتنایی نکردم. آذرخش‌ها یا تو را نشانه گرفته‌اند یا نه، پس فرقی نمی‌کند حواست به آن‌ها باشد یا نباشد.

پسرک با چهره‌ای برافروخته جلو آمد و درست زیر گوش راستم ماچ پرصدا و آبداری نشاند. پس از گذر از این خوان دشوار، آماده شد تا به سمت در خیز بردارد، به سوی سبک دیگری از زندگی که چنین سرشار از احساسات نباشد، اما من نیم‌کمربند دوخته بر پشت کت ملوانی‌اش را گرفتم و از او پرسیدم: «این دیوار به اون دیوار چی می‌گه؟» یکباره گل از گلش شکفت و جیغ کشید: «اون کنج می‌بینمت!» بعد دوان‌دوان از اتاق بیرون زد. لابد باز دچار همان خنده‌های عصبی شده بود.

نسخه های مختلف کتاب ۹ داستان سلینجر در سایت موجود است و شما می توانید با کلیک بر این لینک به تمامی آنها دسترسی داشته باشید.

نسخه های مختلف کتاب همه

مطالعه بیشتر