نون والقلم یکی از آثار مشهور و بلند جلال آل احمد است. نون والقلم گزارشی از اوضاع اجتماعی و سیاسی است که بر خلاف کارهای دیگر جلال آل احمد در قالب یک داستان طنز بازگو می شود. در این داستان جلال، شیوه هایی را به کار برده که در نوع خود تازگی دارند.
معرفی و دانلود رایگان کتاب
نون والقلم
جلال آل احمد
درباره کتاب نون والقلم نوشته ی جلال آل احمد:
نون والقلم یکی از آثار مشهور و بلند جلال آل احمد است. نون والقلم گزارشی از اوضاع اجتماعی و سیاسی است که بر خلاف کارهای دیگر جلال آل احمد در قالب یک داستان طنز بازگو می شود. در این داستان جلال، شیوه هایی را به کار برده که در نوع خود تازگی دارند.
این داستان یک فرقه متصوفه است که در مقابل حاکم وقت می ایستند و حکومت را بدست می گیرند. این فرقه در برای حکومت کردن با مشکلات عدیده ای مواجه می شوند و متوجه می شوند که اجرای عدالت در حکومت کار بسیار دشواریست. جلال آل احمد کلا نگاه منفی ای به امر تصوف در ایران داشته و آنها را زیر سوال برده است. البته لازم به ذکر است که این فرقه طوری تصویر شده که در واقع به بهاییت نزدیک است.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله ی کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می کشید به کله اش تا مگس ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل گشادی می گذراند که دید جنجالی است که نگو.مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می کردند و یا قدوس می کشیدند. همه شان سرشان به هوا بود.و چشم هاشان رو به آسمان.
آقا چوپان ما گله اش را همان پس و پنا ها، یک جایی لب جوی آب، زیر سایه درخت توت، خواباند و به سگش سفارش کرد مواظب شان باشد و خودش رفت تا سر و گوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد، چیزی ندید. جز این که سر برج و باروی شهر و بالا سر دروازه هاشان را آینه بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند …
خلاصهای از کتاب نون والقلم نوشته ی جلال آل احمد:
کتاب صوتی نون و القلم دارای داستان پردازی و شخصیت پردازی و نماد پردازی بسیار شیرینی است. انتخاب کلمات هوشمندانه است و مثل همیشه کلام محاوره جاری است و میتواند مخاطب را بهخوبی تحت تاثیر قرار دهد. نام کتاب از روی یکی از آیات قرآن انتخاب شده و تا کتاب را مطالعه نکنی از علت این نامگذاری سر درنخواهید آورد. شخصیتهای اصلی کتاب دو میرزا بنویس هستند و تا حدودی زندگی این دو نفر باهم قیاس میشود. شخصیتهای نمادین این کتاب که میتوانند در هر دورهای دیده شوند و در این داستان مربوط به زمانهای پیش از دوران نویسنده هستند. دوران قلندرها. داستان دربارهی دوران این قلندرها و یک فرقهی متصوفه و اوج گرفتن آنها و تصرف شهر به کمک و حمایت مردم برای چند ماه و درنهایت بازگشت حاکم بر زمام داری. جلال در این داستان عقایدش را دربارهی تصوف بیان میکند و نشان میدهد که نظر خوبی دربارهی آنها نداشته و آنها را نقد میکند. دیالوگهای خوب و دلنشین این کتاب که رگههای تلخ طنز در آن جاری است جدای از پیش بردن جنبهی داستانی کتاب اهداف و افکار جلال را که کنایههایی به معضلات سیاسی و اجتماعی است بیان میکند. جلال خوب بودن و مفید بودن را وظایف انسانی میداند و میگوید هرچند که رژیم مشکل داشته باشد و ظلم و ستم جاری باشد وظیفهی ما است که برای این آشفتگیها کاری انجام دهیم و در پی اصلاحات بربیاییم هرچند که نتوانیم کاری از پیش ببریم.
بخش هایی از کتاب نون والقلم نوشته ی جلال آل احمد:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله کچل و همیشه هم یک پوست خیک میکشید به کلهاش تا مگسها اذیتش نکنند. ازقضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گلهاش را از دوروبر شهر گل و گشادی میگذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم، همه از شهر ریخته بودند بیرون و اینطرف خندق، علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یکجور هوار میکردند و یا قدوس میکشیدند. همهشان هم سرشان به هوا بود و چشمهایشان رو به آسمان آقا چوپان ما، گلهاش را همان پس و پناهها، یکجایی لب جوی آب، زیر سایه درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد؛ اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز اینکه سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازه هاشان را آینه بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقارهخانه شاهی، تو بالاخانه سر دروازه بزرگ، همچه میکوبید و میدمید که گوش فلک را داشت کر میکرد. آقا چوپان ما همینجور یواش یواش وسط جمعیت میپلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس و جویی بکند که یکدفعه یکی از آن قوشهای شکاری دستآموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوشهایی که یک بزغاله را درسته میبرد هوا و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سردست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد، مگر به خرج مردم رفت. اصلا انگار نه انگار به خودش گفت: خدایا مگه من چه گناهی کردهام؟ چه بلایی میخوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!» و همینجور با خودش حرف میزد که مردم دست به دست رساندنش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش، دو سه بار از آن تعظیمهای بلند بالا کرد و تا آمد بگوید: «قربان…» که شاه آخ و پیفی کرد و به اشاره دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند. آقا چوپان ما که بدجوری هاج و واج مانده بود و دلش هم شور بزغالهها را میزد؛ باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. اینجای قضیه البته بسیار خوب بود؛ چون آقا چوپان ما سالهای آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یکبار اگر گذارش به رودخانه باریکهای میافتاد، تنی به آب میزد؛ ما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کلهاش کشید، واکرد و گذاشت کنار و ته و توی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حالا کله اینجوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه ازاینقرار بود که هفته پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا اینجوری داشتند برایش جانشین معین میکردند. آقا چوپان ما خیالش که راحت شد، سردرد دل را با دلاک واکرد و تا کار شست و شو تمام بشود و شال و جبهی صدارت را بیاورند تنش کنند، فوت و فن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه «فدایت شوم» و «قبله عالم بهسلامت باشد» و از این آداب بزرگان شنیده بود، به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا میتوانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوانهای نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دولا و راست بکند و کار حمام که تمام شد، خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبهه صدارت.
“زندگی برای آدم بی فکر همیشه راحت است. خورد و خواب است. و رفتار بهایم. اما وقتی پای فکر به میان آمد، تو بهشت هم که باشی آسوده نیستی.مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای این که عقل به کله اش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال می کنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه، به دنیای پر از هول و هراس بشریت.”
ما اصلا زندگی بشری نمیکنیم. زندگی ما، زندگی نباتی است. درست مثل یک درخت. زمستان که آمد و برگ و بارش ریخت، مینشیند به انتظار بهار، تا برگ بیاورد. بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد. بعد به انتظار باران، بعد به انتظار کود، و همینجور… همهاش به انتظار تحولات طبیعی، تحولات از خارج. آنها اینجور بودند. شما هم اینجورید. غافل از اینکه اگر همهاش به انتظار تحولات خارجی بمانی، یک دفعه سیل میآید. یا یکهو باد گرم میگیرد، یا یک مرتبه خشکسالی میشود… .
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- پسورد تمامی فایل ها www.bibliofile.ir است.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
- در صورتی که این فایل دارای حق کپی رایت و یا خلاف قانون می باشد ، لطفا به ما اطلاع رسانی کنید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.