کتاب مسخ از آثار معروف فرانتس کافکا، یک داستان نمادین اغراقآمیز است که با مضمونهای زیادی سروکار دارد، مهمترین آنها، نابودی انصاف و شفقت، حتی از سوی افرادی است که چنین انتظاری از آنها نمیرود.
معرفی و دانلود نسخه انگلیسی کتاب مسخ کافکا
The Metamorphosis by Franz Kafka
The Metamorphosis
نام فارسی کتاب:
مسخ
نام آلمانی :
Die Verwandlung
نویسنده:
فرانتس کافکا Franz Kafka
ترجمه به انگلیسی از:
Susan Bernofsky
درباره نسخه انگلیسی کتاب مسخ کافکا (The Metamorphosis) :
کتاب مسخ از آثار معروف فرانتس کافکا، یک داستان نمادین اغراقآمیز است که با مضمونهای زیادی سروکار دارد، مهمترین آنها، نابودی انصاف و شفقت، حتی از سوی افرادی است که چنین انتظاری از آنها نمیرود.
این کتاب از مهمترین آثار ادبیات فانتزی قرن بیستم محسوب شده و در دانشکدهها و آموزشگاههای ادبیات سراسر جهان غرب تدریس میشود.
رمان مسخ (The Metamorphosis) در مورد فروشنده جوانی به نام گرگور سامسا است که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که به یک مخلوق نفرتانگیز حشره مانند تبدیل شده است. دلیل مسخ سامسا در طول داستان بازگو نمیشود و خود کافکا نیز هیچگاه در مورد آن توضیحی نداد. لحن روشن و دقیق و رسمی نویسنده با جملات دقیق و کوتاهش در این کتاب تضادی حیرتانگیزی با موضوع کابوسوار داستان دارد و آدمی را بر جای خود میخکوب میکند. که تا انتهای داستان این سبک نوشتار باقی میماند. جملاتی که مانند یک گزارش از یک اتفاق فقط به توصیف فضا و آمبیانس و بیان دیالوگ شخصیتها است. همین متن گزارش گونهی کافکا در تضاد با کابوسی که اتفاق میافتد بر شدت وهم و ترس و شگفتی موجود در فضای داستان میافزاید. درباره کتاب مسخ همین بس که «ولادیمیر ناباکوف» نویسنده رمان، داستان کوتاه، مترجم و منتقد چندزبانه روسی آمریکایی در مورد این داستان گفته است: «اگر کسی مسخ کافکا (Franz Kafka) را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.»
مسخ سرگذشت انسانی است که تا وقتی میتوانست فردی مثمر ثمر برای خانواده باشد و در رفع احتیاجات خانواده کوشش میکرد، برای آن عزیز بود و دوست داشتنی؛ اما وقتی از کار میافتد و دیگر قادر نیست تا مایحتاج خانواده را تأمین کند نه تنها دوست داشتنی نیست؛ بلکه به مرور موجودی بیمصرف و حتی مضر و مورد تنفر خانواده میشود تا جایی که حتی زنده بودنش برای اعضای خانواده ملالانگیز است. ابتدا به حال او دل میسوزانند و میخواهند درباره گذشته او مراتب حقشناسی به جا آورند؛ اما وقتی ضبط و ربط کردنش از حد میگذرد، هر کس میخواهد از شرش خلاص شود.
این خانواده سمبل جامعهای است که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بیرحم است و آنها را مضر و مخل آسایش و امنیت جامعه میداند؛ هر چند که اگر چنین شخصی قدرتی داشته باشد و یا همین اجتماع فرصت انجام کاری را از او دریغ نمیکردند، شاید منشأ کارهای عظیمی باشد.
مسخ سرگذشت انسانی است که جامعه او را از خود طرد میکند و او به گوشه انزوا و تاریکی تنهایی خود پناه میبرد و بدون آن که کاری به دیگران داشته باشد؛ این دیگران هستند که حتی وجود بیآزار او را نمیتوانند تحمل کنند تا جایی که آرزوی مرگ به او روی میآورد و خود نیز به مرگ خود خشنود میشود.
با خواندن مسخ به راحتی میتوان دریافت که هدایت چرا شیفته این داستان شده است. او نیز در دوران خفقان کشور وقتی شور و نشاط جنبش مردم را میبیند، به وجد آمده شروع به نوشتن داستانهای کوبنده اجتماعی و انتقاد از قوانین ظالمانه میکند و با سرکوبی این جنبشها به انزوا و تنهایی خود پناه میبرد، درست مثل گرهگوار داستان مسخ که وقتی متوجه تنفر خانوادهاش میشود درمییابد که اگر هماکنون افراد خانواده و به خصوص خواهرش کارهایش را انجام میداد، از سر دلسوزی بوده نه از بابت حقشناسی و دوست داشتن؛ پس به گوشه انزوای خود پناه برده و در تنهایی کامل میمیرد، هدایت نیز پس از شکست در آرمانهای انقلابی خود، به گوشه انزوای آپارتمانش در پاریس پناه برده و همانجا به زندگی خود خاتمه میدهد.
این کتاب پس از مرگ نویسندهاش بین عموم مخاطبان محبوب شد؛ اخم و تمسخر واکنشهایی بودند که «مسخ» در زمان حیات «کافکا» دریافت کرد. البته ناگفته نماند که قشر سطح بالاتری از عامه مردم در آن زمان کار «کافکا» را تحسین کردند. «کارل استرنهایم» در سال ۱۹۱۵ جایزه نقدی «تئودور فونتان» خود را به «کافکا» هدیه کرد. این کار شبیه به این بود که برنده جایزه «من بوکر»، جایزه ۵۰ هزار پوندی خود را به یکی از رقیبانش اعطا کند چون اعتقاد داشته اثر او بهتر بوده است.
معرفی کتاب های جدید در پیج اینستاگرام بیبلیوفایل
در بخش هایی از ترجمه فارسی کتاب مسخ کافکا میخوانید:
پدر همیشه توضیحات خود را از سر نو شروع میکرد؛ برای این که جزئیات فراموش شده را دوباره به یاد بیاورد و یا به زنش بفهماند. زیرا در اولین لحظه به مطلب پی نمیبرد. گرهگوار از نطقهای او به اندازه کافی فهمید که باوجود همه بدبختیها پدر و مادرش از دارایی سابق خود مقدار وجهی اندوخته بودند؛ گرچه مختصر، اما از منافعی که روی آن رفته بود زیادتر شده بود. از همه پولی که گرهگوار ماهیانه به خانه میپرداخت و برای خودش فقط چند لورن نگه میداشت، همه را خرج نمیکردند و این موضوع به خانواده اجازه داده بود که سرمایه کوچکی پسانداز بکند. گرهگوار سرش را پشت در از روی تصدیق تکان میداد و از این مالاندیشی غیرمترقبه خوشحال بود. بیشک، با این پساندازها ممکن بود، قرضی را که پدرش به رئیس او داشت، خیلی زودتر مستهلک بکند. و این امر خیلی زودتر تاریخ نجات او را نزدیک میکرد. ولی با پیشامدی که اتفاق افتاده بود خیلی بهتر شد که آقای سامسا به همین طرز، رفتار کرده بود.
بدبختی اینجا بود که این وجه کفاف خانوادهاش را نمیداد که با منافع آن زندگی بکنند؛ فقط یکی دو سال میتوانستند گذران بکنند و بس. این پسانداز، تشکیل مبلغی میداد که نمیبایستی به آن دست بزنند و باید آن را برای احتیاجات فوری دیگر بگذارند. اما پولی که برای امرار معاش بود، بایستی فکری برای به دست آوردن آن کرد. پدر، با وجود مزاج سالمی که داشت، مرد مسنی بود که از پنج سال پیش هرگونه کاری را ترک نموده بود و نمیتوانست امیدهای موهوم به خود راه بدهد. در مدت این پنج سال استراحت، که اولین تعطیل یک دوره زندگی بشمار میآمد که صرف زحمت و عدم موفقیت گردیده بود شکمش بالا آمده و سنگین شده بود. اما مادر پیر با مرض تنگ نفسی که داشت چه از دستش برمیآمد؟ همین به منزله کوشش فوقالعادهای برایش بود که در خانه راه برود و نیمی از وقتش را روی نیمکت بگذراند و پنجره را باز بگذارد که خفه نشود. بعد هم خواهر؟ یک دختر بچه هفده ساله بود که برای زندگی بیدغدغهای که تاکنون میکرد، آفریده شده بود؛ یعنی: لباس قشنگ بپوشد. خوب بخوابد و به کارهای خانه کمک بکند، ضمناً بعضی تفریحات مختصر هم داشته باشد و مخصوصاً ویلون بزند. آیا هیچ به او مربوط بود که پول دربیاورد؟ وقتیکه صحبت راجع به این موضوع میشد، گرهگوار همیشه در را ول میکرد و میرفت روی نیم تخت چرمی که خنکی آن به تن گرهگوار که از زجر و خجالت میسوخت، گوارا میآمد میخوابید.
مسخ کافکا
در پانزده روز اول، پدر و مادر نتوانستند خودشان را حاضر به دیدن او بکنند و اغلب میشنید که از پشتکار خواهرش تمجید میکردند؛ در صورتی که سابق بر این از او دلخور بودند و او را دختر بیمصرفی میدانستند. حالا اغلب اتفاق میافتاد که پدر و مادر دم اتاق گره گوار انتظار میکشیدند که دخترشان اتاق را پاک بکند و در موقع خروج به دقت نقل بکند که اتاق در چه وضعی بوده و گره گوار چه چیزی را خورده بوده و این دفعه چه کار تازهای کرده؛ به علاوه از او میپرسیدند آیا در حالش بهبودی حاصل شده است یا نه.
به محض اینکه وارد اتاق شد در بسته شد و کلید دوبار دور خودش گردید. صدای آن به قدری شدید و ناگهانی بود که پاهایش را تا کرد. خواهرش بود که آنقدر عجله داشت؛ زیرا به اولین لحظه بلند شده بود تا آماده باشد و درست به موقع به قدری چابک به طرف در پریده بود که صدای پایش را هم نشنید. هنگامی که کلید را در قفل میچرخانید به پدر و مادرش گفت :«آه بالاخره…!» گره گوار سامسا در تاریکی دور خودش نگاه کرد و پرسید :«خوب، حالا؟» به زودی پی برد که نمیتواند بجنبد تعجبی نکرد؛ زیرا بیشتر تعجب داشت که تاکنون روی پاهای به این نازکی توانسته بود حرکت بکند. به علاوه یک نوع آسایش نسبی به او دست داد. دردهایی در بدنش حس میکرد؛ اما به نظرش آمد که این دردها فروکش کرده و بالاخره به کلی مرتفع خواهد شد. تقریبا نه از سیب گندیدهای که در پشتش فرو رفته بود و نه از ورم اطراف آن که رویش را غبار نرمی پوشانیده بود، درد نمیکشید. با شفقت حزن انگیزی دوباره به فکر خانوادهاش افتاد. میبایستی که رفته باشد خودش هم میدانست و اگر این کار ممکن میشد عقیده خودش در این موضوع ثابتتر از عقیده خواهرش بود.
مسخ کافکا
جملاتی کوتاه از ترجمه فارسی کتاب مسخ کافکا :
هیچ چیز آنقدر خرف کننده نیست که آدم صبح به این زودی بلند بشود. انسان احتیاج به خواب دارد.
اگر پایبندِ خویشانم نبودم، مدت ها بود که استعفای خودم را داده بودم.
تصمیم نومیدانه هرگز ارزش تأمین متین و منطقی را ندارد. عموماً در چنین مواردی نگاه خود را به پنجره می دوخت تا از آن درس تشویق و امیدواری بگیرد. اما در این روز کوچه هیچ جوابی به او نمی داد… .
آیا ممکن نیست که روزی چنین بدبختی به این مرد روی بدهد؟
صبح وقتی که درها بسته بود، همه اهل خانه می خواستند به اتاقش هجوم بیاورند و حالا که درها باز بود کسی نمی آمد او را ببیند.
گاهی با فکر مضطرب و امیدهای مبهم می گذرانید و همیشه نتیجه می گرفت که موقتاً وظیفه اش این بود که آرام باشد و ملاحظه بکند، و به این وسیله، وضعیت ناگواری را که بر خلاف میلش ایجاد شده بود به خویشاوندانش قابل قبول بنماید.
اگر گره گوار فقط می توانست با خواهرش حرف بزند و از آنجه برایش می کرد، تشکر بنماید، بهتر می توانست خدمات او را تحمل بکند، ولی محکوم به سکوت بود و درد می کشید.
توضیحات نسخه انگلیسی کتاب مسخ کافکا :
The Metamorphosis
“As Gregor Samsa awoke one morning from uneasy dreams he found himself transformed in his bed into a gigantic insect. He was laying on his hard, as it were armor-plated, back and when he lifted his head a little he could see his domelike brown belly divided into stiff arched segments on top of which the bed quilt could hardly keep in position and was about to slide off completely. His numerous legs, which were pitifully thin compared to the rest of his bulk, waved helplessly before his eyes.”
With it’s startling, bizarre, yet surprisingly funny first opening, Kafka begins his masterpiece, The Metamorphosis. It is the story of a young man who, transformed overnight into a giant beetle-like insect, becomes an object of disgrace to his family, an outsider in his own home, a quintessentially alienated man. A harrowing—though absurdly comic—meditation on human feelings of inadequacy, guilt, and isolation, The Metamorphosis has taken its place as one of the most widely read and influential works of twentieth-century fiction. As W.H. Auden wrote, “Kafka is important to us because his predicament is the predicament of modern man.”
جملاتی از نسخه انگلیسی کتاب مسخ کافکا :
The Metamorphosis Quotes
“I cannot make you understand. I cannot make anyone understand what is happening inside me. I cannot even explain it to myself.”
― The Metamorphosis
“As Gregor Samsa awoke one morning from uneasy dreams he found himself transformed in his bed into a gigantic insect.”
― The Metamorphosis
“How about if I sleep a little bit longer and forget all this nonsense”,”
― Metamorphosis
“Was he an animal, that music could move him so? He felt as if the way to the unknown nourishment he longed for were coming to light.”
― The Metamorphosis
“He thought back on his family with deep emotion and love. His conviction that he would have to disappear was, if possible, even firmer than his sister’s. He remained in this state of empty and peaceful reflection until the tower clock struck three in the morning. He still saw that outside the window everything was beginning to grow light. Then, without his consent, his head sank down to the floor, and from his nostrils streamed his last weak breath.”
― The Metamorphosis
“He was a tool of the boss, without brains or backbone.”
― The Metamorphosis
“What’s happened to me,’ he thought. It was no dream.”
― The Metamorphosis
“I only fear danger where I want to fear it.”
― The Metamorphosis
“The sister played so beautifully. Her face was tilted to one side and she followed the notes with soulful and probing eyes. Gregor advanced a little, keeping his eyes low so that they might possibly meet hers. Was he a beast if music could move him so?”
― The Metamorphosis
“Calm —indeed the calmest— reflection might be better than the most confused decisions”
― The Metamorphosis
“What a fate: to be condemned to work for a firm where the slightest negligence at once gave rise to the gravest suspicion! Were all the employees nothing but a bunch of scoundrels, was there not among them one single loyal devoted man who, had he wasted only an hour or so of the firm’s time in the morning, was so tormented by conscience as to be driven out of his mind and actually incapable of leaving his bed?”
― The Metamorphosis
“the blend of absurd, surreal and mundane which gave rise to the adjective “kafkaesque”
― The Metamorphosis
“But Gregor understood easily that it was not only consideration for him which prevented their moving, for he could easily have been transported in a suitable crate with a few air holes; what mainly prevented the family from moving was their complete hopelessness and the thought that they had been struck by a misfortune as none of their relatives and acquaintances had ever been hit.”
― The Metamorphosis
“One morning, as Gregor Samsa was waking up from anxious dreams, he discovered that in his bed he had been changed into a monstrous bug…”
― The Metamorphosis
“The door could not be heard slamming; they had probably left it open, as is the custom in homes where a great misfortune has occurred.”
― The Metamorphosis
“If I didn’t have my parents to think about I’d have given in my notice a long time ago, I’d have gone up to the boss and told him just what I think, tell him everything I would, let him know just what I feel. He’d fall right off his desk! And it’s a funny sort of business to be sitting up there at your desk, talking down at your subordinates from up there, especially when you have to go right up close because the boss is hard of hearing.”
― The Metamorphosis
“His biggest misgiving came from his concern about the loud crash that was bound to occur and would probably create, if not terror, at least anxiety behind all the doors. But that would have to be risked.”
― The Metamorphosis
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- پسورد تمامی فایل ها www.bibliofile.ir است.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
- در صورتی که این فایل دارای حق کپی رایت و یا خلاف قانون می باشد ، لطفا به ما اطلاع رسانی کنید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.