کتاب مغازه خودکشی اثر ژان تولی، یکی از درخشانترین و تکاندهندهترین آثار فانتزی سیاه است. این رمان عجیب در سال ۲۰۰۷ منتشر شد، مورد توجه همگان قرار گرفت و تاکنون به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شده است.
The Suicide Shop
معرفی و دانلود نسخه انگلیسی کتاب
مغازه خودکشی
نویسنده:
Jean Teule
ژان تولی
ترجمه از فرانسوی به انگلیسی:
Sue Dyson
معرفی کتاب مغازه خودکشی (The Suicide Shop)
کتاب مغازه خودکشی اثر ژان تولی، یکی از درخشانترین و تکاندهندهترین آثار فانتزی سیاه است. این رمان عجیب در سال ۲۰۰۷ منتشر شد، مورد توجه همگان قرار گرفت و تاکنون به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شده است.
در سراسر کتاب مغازهی خودکشی (The Suicide Shop) حضور مرگ حس میشود، ژان تولی (Jean Teule) در مقابل تلاش برای ایجاد امید به زندگی، جنگی نمادین و پر از شوخیهای ظریف را به وجود آورده که در نهایت قرار است شما را شگفتزده کند. در واقع این کتاب، هجوی تمامعیار دربارهی مرگ و امید است.
در سرزمینی دور، انسانها بسیاری از منابع طبیعی را نابود کردهاند. هوا بسیار آلوده است و دیگر گُلی نمیروید. شاد بودن و خندیدن از عجیبترین چیزها به حساب میآید و مردم دلیلی برای زنده بودن ندارند. خودکشی کردن عادی و بسیار رایج است و مردم برای پایان دادن به زندگی تلخ خود به مغازه خودکشی میآیند تا روش خودکشی خود را برگزینند. مغازهای که در آن ابزار و ادوات خودکشی وجود دارد. همهجور وسیلهای در آن یافت میشود. از انواع سم تا طنابهای دار، از انواع سلاحهای کمری مناسب برای انتحار تا ویروسهای کشنده. یک فروشگاه منحصربهفرد در زمان و مکانی نامعلوم. مغازه خودکشی به خود افتخار میکند که به آدمها کمک میکند تا از شر زندگی راحت شوند و شعارش هم این جمله است:
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
مالک این مغازه خانواده تواچ هستند. آنها به کسانی که قصد خودکشی دارند خدمات ارائه میدهد. خانواده تواچ حتی به مشتریان خود مشاوره خودکشی نیز میدهند و انواع و اقسام شیوههای گوناگون برای پایان دادن به زندگی عذابآورشان را به آنها پیشنهاد میکنند. این خانواده یک دختر به اسم مرلین و یک پسر به اسم ونسان دارند. اسم این دو فرزند از روی مرلین مونرو و ونسان ونگوک، شخصیتهای مهمی که خودکشی کردهاند، گرفته شده است. همهچیز در مغازه خودکشی و در خانواده تواچ خوب پیش میرود. پسر خانواده وسایل جدیدی برای خودکشی اختراع میکند و میل به خودکشی روز به روز بیشتر میشود.
اعضای خانواده کار خود را به خوبی انجام میدهند تا اینکه آلن به دنیا میآید. آلن یادآور نام آلن تورینگ، دانشمند و ریاضیدان نابغه انگلیسی است. تورینگ در اواخر عمر به دلایلی شخصی افسرده شد و جسد بیجان او را روی تختخواب پیدا کردند، به طوری که در کنار تختش، سیبی گازده و آغشته به سیانور افتاده بود. آلن با تمام خانوادهی افسرده و دلمردهاش فرق دارد. او کاملاً شاد و سرزنده است، قوانین مغازه را رعایت نمیکند و به شکل غیر قابل باوری مثبتاندیش و خوشبین است. تفاوتهای آلن باعث میشود که مشتریهای افسرده مغازه نیز تغییر کنند.
ژان تولی نویسنده، طراح و کارگردان فرانسوی در این رمان با مهارتی بالا مسئله خودکشی یا ادامه زندگی در شرایطی تیره و تاریک را در قالب طنز شرح میدهد. مغازهی خودکشی معروفترین اثر او است. در ذهن خود تصور کنید در جهانی مملو از ناکامی و تیرگی زندگی میکنید. امید به زندگی هر لحظه کمرنگتر میشود و هر روز خبرهای ناراحتکننده به گوشتان میرسد. کره زمین به سمت نابودی حرکت میکند و وضعیت زندگی روز به روز دشوارتر میشود. مردم در این شرایط ممکن است چه کاری انجام دهند؟ آیا با عشق و علاقه به زندگی ادامه میدهند؟ اغلب مردم در این شرایط شاید خودکشی نکنند اما به احتمال زیاد به خودکشی فکر میکنند. در این شرایط وجود مغازه خودکشی چندان هم دور از ذهن و غیر ممکن نیست. مغازهای که فلسفه وجود خود را کمک به اشخاص شکستخورده و ناامید میداند. اشخاصی که با وجود همه شکستهایشان میتوانند در مرگ موفق باشند.
ژان تولی در سراسر این رمان شما را به امیدوار بودن و ادامه دادن زندگی سوق میدهد. او به شما میگوید که زندگی با تمام مشکلات، همچنان زیبا باشد. در واقع این خود شما هستید که انتخاب میکنید چه چیزی را ببینید. همچنین به شما یاد میدهد که عشق به زندگی بیشتر از خودکشی طرفدار دارد. اما شما وقتی به جملات پایانی کتاب میرسید، به شدت غافلگیر میشوید. جملات پایانی کتاب ضربهای خردکننده به شما وارد میکند، ضربهای که قابل پیشبینی نیست و تمام چیزی که شما در ذهن ساختهاید را نابود میکند. پایان این کتاب یکی از چالشیترین پایانهایی است که برای مدت زیادی ذهن شما را درگیر خود میکند. پایانی که میتوان برداشتهای متفاوتی از آن داشت.
دانلود نسخه فرانسوی کتاب
خلاصه رمان مغازه خودکشی (The Suicide Shop)
در شهری نامعلوم در دورهای آخرالزمانی، خانوادهی تواچ نسل در نسل با افتخار مشغول تجارتی پرمتقاضی هستند؛ آنها با راهنمایی مشتریاننشان در انتخاب ابزارآلات خودکشی، شعار خانوادگیشان را عملی میکنند: «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید». همهچیز در این خانواده با مرگ گره خورده است. هرچهقدر فرزندان خانواده بیشتر به استقبال مرگ میروند، بیشتر از طرف والدینشان تشویق میشوند. انحطاط، روانپریشی، غم و گمگشتگی مردم شهر به رونق روزافزون کسبوکار این خانواده دامن میزند، تا اینکه تولد فرزند سوم خانواده همه چیز را برهم میزند.
نگاهی به شخصیتهای کتاب مغازه خودکشی (The Suicide Shop)
ژان تولی Jean Teulé نویسندهی کتاب مغازه خودکشی Le Magasin des suicides در انتخاب اسامی شخصیتهای کتابش، نگاهی به افراد مشهوری داشته که با خودکشی زندگی خود را پایان دادهاند. پدر خانوادهی تواچ، میشیما نام دارد که برگرفته از اسم نویسندهی صاحبسبک ژاپنی «یوکیو میشیما» است.
«میشیما» خالق آثار درخشانی مثل چهارگانهی دریای حاصلخیزی است که انتشارات نگاه آنها را به فارسی منتشر کرده است و منتقدان آن را برابر ژاپنی مجموعهی «در جستوجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست، نویسندهی مشهور فرانسوی میدانند. «میشیما» از آن دست نویسندههایی است که عقایدش را فراتر از کتابهایش در زندگی شخصی خود پیاده کرده است. «میشیما» در اعتراض به شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم، افول اقتدار و زوال ارزشهای سنتی در پادگان نظامی توکیو در برابر دیدگان مردم دست به هاراگیری، نوعی خودکشی تشریفاتی ژاپنی میزند که در آن فرد با شمشیر شکم خود را پاره میکند. نتیجهی هاراکیری، مرگی عذابآور و پردرد است که در سنت ژاپنی، روشی برای جبران خفت و خطا و همزمان حفظ شرافت محسوب میشد. «میشیما» با انتخاب چنین مرگی قصد داشت جامعهی ژاپنی زمانهی خودش را به خود آورد و آنها را از تباهی و سقوط آداب و رسوم کهن ژاپنی آگاه کند.
یکی از فرزندان خانوادهی تواچ در کتاب مغازهی خودکشی، ونسان نام دارد که به نقاش مشهور هلندی یعنی «ونسان ون گوگ» اشاره دارد. «ون گوگ» با نبوغ سرشار هنری، بخشهایی از زندگی طبقهی فرودست اجتماع را نقاشی کرده که در دوران او هیچ طرفداری نداشت. او که مدتها با افسردگی و ملالت دستوپنجه نرم میکرد، سرانجام با شلیک گلوله در شکمش به زندگیاش پایان داد.
دختر خانوادهی تواچ نیز مرلین نام دارد که یادآور هنرپیشهی آمریکایی «مرلین مونرو» است. «مونرو» را نماد زیبایی قرن بیستم میدانند، با اینحال او زندگی غمانگیزی داشت؛ «مرلین» کودک یتیمی بود که بارها در بین خانوادههای مختلف دست به دست شد و یکی از قیمهایش به او تجاوز کرد. حس ناامنی و آشفتگی روانی همیشه با «مرلین» همراه بود. او در اوج شهرت و محبوبیت با مصرف قرصهای خوابآور خودکشی کرد. البته به باور بسیاری مرگ او مشکوک است و برخی آن را ماجرایی سیاسی میدانند.
آلن، نام فرزند سوم خانواده که در داستان مظهر امید و مثبتاندیشی است، از نام دانشمند انگلیسی و پدر هوش مصنوعی «آلن تورینگ» گرفته شده است. «تورینگ» در جریان جنگ جهانی دوم تلاشهای بسیاری برای رمزگشایی از پیغامهای نیروهای آلمانی انجام داد که منجر به ابداع روشهای جدیدی برای شکستن رمزها شد. موفقیت او در این پروژه، سرآغازی برای علم کامپیوتر و فناوریهای مربوطه محسوب میشود. «تورینگ» به دلیل تمایلات جنسی در دادگاه محاکمه شد و پس از تحمل دورهی کوتاه هورموندرمانی، با مصرف سم سیانور به زندگیاش پایان داد.
مادر خانواده لوکریس نام دارد. در تاریخ رم باستان، «لوکریس» همسر زیبای یک سرباز رمی است. بر اساس اسناد بهجامانده، همسر «لوکریس» مشغول جنگی در خارج از شهر است که دوستی قدیمی برای ملاقاتش به خانهاش میآید. او در غیاب مرد خانه از فرصت استفاده کرده و به زور به «لوکریس» تجاوز میکند. گرچه همسر «لوکریس» پس از بازگشت از جنگ به دنبال انتقامگیری از متجاوز است، اما «لوکریس» از غم و غصهی اتفاق با ضربات چاقو خودش را میکشد.
درباره ژان تولی و آثارش
ژان تولی در سال ۱۹۳۵ در سنلوی فرانسه به دنیا آمد. نویسنده، کارتونیست و فیلمنامهنویس خلاقی است که رمان مغازه خودکشی مهمترین اثر او محسوب میشود. ژان تولی این اثر را در سال ۲۰۰۷ منتشر کرد که با استقبال عمومی مواجه شد و به بیش از بیست زبان ترجمه شد. «فرشته سمی»، «ویروس» و «شوهر هارلیبرلی» از جمله کتابهای دیگر ژان تولی است.
بررسی ژانر کتاب مغازه خودکشی (The Suicide Shop)
صحبت کردن از مرگ، خودکشی، جنون، تجاوز و اعتیاد ساده نیست. بازگو کردن تلخی نهفته در این پدیدهها برای مخاطب دردآور است. یکی از روشهای شرح این مفاهیم استفاده از زبان طنز است. بیان طنزآلود با استفاده از واژهها یا موقعیتهای خندهدار تلخی این مفاهیم را کم میکند و خواننده را مشتاق میکند تا متن را بخواند و از طریق متن داستان با افسردگی، جنایت، نژادپرستی و فقر مواجه شود. این سبک از نوشتار را که به دنبال روایت جنبههای تاریک زندگی است، کمدی سیاه یا طنز تلخ میخوانند.
نویسندهی کمدی سیاه با مفاهیم تلخ شوخی میکند و همزمان به معضلات فرهنگی و اجتماعی اعتراض میکند. زبان گستاخ و هجو بیپروای هنجارهای متداول جامعه ویژگی اصلی این سبک است که اثری تکاندهنده و غیرمنتظره بر مخاطبش میگذارد. از کمدی سیاه برای انتقاد و شرح مسائلی استفاده میشود که جامعه تحمل مواجههی بیپرده را با آن ندارد. آثار ادبی بسیاری از این سبک برای رساندن پیامهای خود استفاده کردهاند که برخی از آنها به موفقیتهای چشمگیری دست یافتند. به نظر میرسد عنصر طنز اگر به خوبی در متن پیاده شود، تاثیرگذاری اثر را به مراتب بیشتر میکند و مخاطب بیشتری را جذب خود میکند.
شخصیت «ژوکر» در مجموعهی کمیک «بتمن»، فیلم «باشگاه مشتزنی» و رمان « تبصره ۲۲» از نمونههای مشهور این سبک هستند.
ژان تولی در این رمان با استفاده از سبک کمدی سیاه به سراغ خودکشی میرود و با شوخی کردن با مرگ، بیمعنایی زندگی مدرن را ریشخند میکند. شخصیتهای داستان، بیمعنایی و سرگشتگی در شرایط سخت زندگی را با انتخاب نحوهی خودکشی جبران میکنند. تولد فرزند سوم خانواده، واکنشی تمثیلی به وضعیت بغرنج جامعهی علمزده و پوچگراست. مثبتاندیشی آلن که برخلاف اطرافیانش است، امید، شور و علاقه به زندگی را به دیگران یادآوری میکند ولی همین تضاد رفتاری او با دیگران هم جنبهای طنزآمیز دارد که با پایان غافلگیرانهی داستان، مخاطب را بیشتر مبهوت میکند.
در سال ۲۰۱۲ انیمیشنی به کارگردانی Patrice Leconte از روی این کتاب ساخته شده است.
در قسمتهایی از کتاب ( The Suicide Shop ) می خوانیم:
«آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم بهزودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی این رو توی کلهت فرو میکنی؟، لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کردهاش پنهان کرده بود که با تکانهای عصبیِ او میلرزید. بچهی کوچکش روبهروی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش می کرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت «و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میآد این جا نباید بهش بگی، ادای آلن را درمیآورد، «صبح به خیر.» تو باید با لحنِ یه بابامُرده بهشون بگی «چه روزِ گندی مادام.» یا مثلا بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.» خواهش میکنم لطفا این لبخندِ مسخره رو هم از رو صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشمهات رو میچرخونی و دستهات رو میبری پشت گوشت و تکونشون میدی؟ فکر کردی مشتریها میآن این جا لبخندِ ابلهانهی تو رو ببینند؟ واقعا میری روی مُخم. مجبورمون می کنی پوزه بند بهت ببندیم.»
«ما خودکشی رو تضمین میکنیم. اگه نمُردید، پولتون رو پس میدیم. حالا بفرمایید، از این خرید پشیمون نمیشید. ورزشکاری مثل شما! فقط یه نفس عمیق بکشید و برید سمت هدفتون. در ضمن همونطور که همیشه میگم، شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.»
«ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدنید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند.»
مغازه خودکشی (The Suicide Shop) نوشته ژان تولی
خانم تواچ روی تخت دخترش مرلین نشسته بود و برایش داستان خودکشی کلئوپاترا را تعریف میکرد، «وقتی کلئوپاترا، ملکهی مصر، در سوگ آنتونی نشسته بود، تاجی از گُل بر سر نهاد و به خدمتکارانش دستور داد حمام را آماده کنند. بعد از حمام، کلئوپاترا غذای اعیانیای میل کرد. سپس مردی روستایی که سبدی در دست داشت از راه رسید. هنگامی که محافظان از او بازجویی کردند که چه چیزی همراهش است، برگهای روی سبد را کنار زد و سبدِ پُر از انجیر را به آنها نشان داد.
محافظان از اندازه و زیبایی انجیرها متحیر شدند. مرد لبخند زد و به آنها مقداری از آن میوهها داد؛ بنابراین به او اعتماد کردند و اجازهی ورود دادند.» مرلین دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود. به صدای زیبای مادرش گوش میداد که برایش داستان میخواند، «پس از ناهار، کلئوپاترا لوحی نوشت و آن را مُهرومومشده نزد اوکتاویوس فرستاد. سپس همهی خدمتکاران را، جز یک پیشخدمت، معاف کرد و در را بست.» چشمان مرلین سنگین شده بود و نفسش آرامتر… «وقتی اوکتاویوس مهر لوح را گشود، درخواست کلئوپاترا را خواند که از او خواسته بود کنار آنتونی به خاک سپرده بشود.
آن لحظه از عمل کلئوپاترا آگاه شد. اول فکر کرد شخصاً برای نجات جان او برود، ولی بعد تصمیم گرفت چند نفر را بهسرعت برای رفع مشکل بفرستد. قاصدان سریع حرکت کردند، ولی وقتی به آنجا رسیدند، محافظان را دیدند که حفاظت نمیکنند و اصلاً از چیزی خبر ندارند. هنگامی که در اتاق را گشودند، جسد کلئوپاترا را در ردای سلطنتی، روی تخت طلایی یافتند. در آنجا خدمتکار او را دیدند که داشت سربند ملکه را مرتب میکرد.
یکی از مردان باعصبانیت به او گفت ‘چه زیبا خدمت کردی، چرمیین.’ او پاسخ داد ‘بله، بهراستی زیبا خدمت کردم و اکنون سر ملکهای را میپیچم که به پادشاهان بسیاری خدمت کرده است.’ همانطور که کلئوپاترا دستور داده بود، افعی زیر انجیرهای سبد پنهان شده بود تا ناگهان به او حمله کند، ولی وقتی انجیرها را کنار زد، مار را دید و گفت ‘پس تویی؟!’ و دستانش را برای نیش خوردن برهنه کرد.» مرلین که انگار هیپنوتیزم شده بود، چشمانش را باز کرد. مادرش موهایش را نوازش کرد و داستان را تمام کرد، «دو نقطهی ریز جای نیش روی دستهای کلئوپاترا پیدا بود. هر چند اوکتاویوس از مرگ کلئوپاترا ناراحت شده بود، روح بزرگش را ستایش کرد و او را با مراسمی باشکوه و شاهانه کنار آنتونی به خاک سپرد.» آلن دمدر اتاق نیمهبازِ خواهرش ایستاده بود و گوش میداد. «اگه من اونجا بودم، از پوست اون ماره یه جفت دمپایی درست میکردم که مرلین باهاشون بره کنسرت کرت کوبین!»
مغازه خودکشی (The Suicide Shop) نوشته ژان تولی
«آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم به زودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی اینرو تو کلهات فرو میکنی؟»
لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گرهخوردهاش پنهان کرده بود که با تکانهای عصبی او میلرزید. بچهی کوچکش روبهروی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش میکرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت: «و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میاد اینجا نباید بهش بگی _ادای آلن را درمیآورد_ “صبح بهخیر”. تو باید با لحن یه بابامُرده بهشون بگی “چه روز گندی مادام ” یا مثلا بگی “امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.” خواهش میکنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشمهات رو میچرخونی و دستهات رو میبری پشت گوشت و تکونشون میدی؟ فکر کردی مشتریها میآن اینجا لبخند ابلهانهی تو رو ببینند؟ واقعا میری روی مُخم. مجبورمون میکنی پوزهبند بهت ببندیم.»
خانم تواچ از دست آلن بهشدت عصبانی بود. او زنی بود با قدی متوسط و حدودا پنجاه ساله. موی قهوهای خوش حالت و کوتاهی داشت که پشت گوش جمعشان میکرد و طرهی روی پیشانیاش نوعی طراوت زندگی به او میبخشید. درست مثل موی مجعد طلایی آلن. زمانی که مادرش سرش داد میزد، مویش به عقب میرفت؛ انگار باد پنکه به آنها میخورد.»
مغازه خودکشی (The Suicide Shop) نوشته ژان تولی
بریده هایی کوتاه از کتاب مغازه خودکشی (The Suicide Shop) نوشته ژان تولی :
- «آلن، چند بار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم “بهزودی میبینمت”. ما باهاشون وداع میکنیم؛ چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی این را توی کلهات فرومیکنی؟»
- «”نیازی نیست بگم هاراکیری یه خودکشی اشرافیه… .”مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس میکرد: “میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم. شما سرویس خدماتی ندارید؟”میشیما ناراحت شد و گفت “اُه! نخیر، ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما اینجا فقط تأمینکننده نیاز مردمیم؛ ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند… .”»
- «”مامان، چرا ما نمیتونیم خودمون را بکشیم؟”“صد بار بهت گفتم چون نمیشه. پس کی مغازه رو بگردونه؟ ما، خونواده تواچ، یک وظیفه داریم. طبیعتا وقتی میگم ما، شامل حال آلن نمیشه. حالا دیگه برو.”»
- چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
-
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”
-
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛
-
«اول نوامبره… تولدت مبارک، مرلین.» مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
-
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
-
میشیما رو به مأمور دولت کرد و آهی کشید «میگه واسهٔ چی میخوام! باور کنید عقلش رو از دست داده.» دوباره صدایش را بالا برد و رو به زنش داد کشید «برای دولته، ظاهراً به بیکفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دستهجمعی خودکشی کنند. توی تلویزیون زنده پخش میشه! اون سمها رو میتونی آماده کنی یا نه؟»
-
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.»ا«چون عتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.
-
در جهان کم عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد.
-
«اول نوامبره… تولدت مبارک، مرلین.» مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
-
بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. اینجوری معقولتره.
-
این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
-
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
-
«وقتی شمشیر رو تو دلت فروکردی، روی زانوهات خم شو؛ چون اگر هم عمیق نره تو، وقتی از حال بری تا دسته فرومیره. وقتی دوستهات جسدت رو کشف کنند، خیلی تحتتأثیر قرار میگیرند. چی؟ هیچ دوستی نداری؟ خب، در عوض پزشک آمبولانس رو تحتتأثیر قرار میدی.»
-
خانم تواچ کاغذی را که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت «این چهجور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی میکشیدند!»
-
«ببین این نقاشی مرلین چهقدر غمانگیزه! این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی روبهروی یک دیوار آجری! هنوز هم دوستش دارم. این پسر معنی زندگی رو درک کرده.
-
نظرم این بود که یه تور هوایی بذاریم که کسی ازش برنگرده! پیشنهاد ما سفر در پُرخطرترین خطوط هوایی با غیرقابلاعتمادترین خلبانان بود!
-
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
-
او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود.
-
چشمان زیبا و موقر لوکریس به نقطهای در دوردست خیره شد. لحظهای انگار در مغازه نبود. «من؟ راستش نظری ندارم. ما خودمون هم افسردهیم. هزارتا دلیل واسه خودکشی داریم، ولی نمیتونیم محصولاتمون رو روی خودمون امتحان کنیم. اینطوری درِ مغازه تخته میشه. اون وقت کی به مشتریها برسه؟»
-
همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم
-
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد. «میخوام بخوابم.» مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
-
هر بوسهٔ تو به مرگ منجر میشه…
-
مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن.
-
مثل همیشهست دیگه. اول سُرخش میکنم، بعد توی فویل میپیچم تا گوشتش بپزه. پس دیگه چی میگی؟ حتا به جای نمک و فلفل، شکر پاشیدم.» آلن با ظاهری گرسنه و بشاش لبخند زد. «اُه، که اینطور. گفتم این مزهٔ کارامل از کجا میآد.
-
میتوانست بوی عطرش را در فضای اتاق حس کند؛ به نظرش کمی تند میزد. با کنترل تلویزیون تندی عطر را کم کرد.
-
تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای، واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. اینجوری معقولتره
-
تو مدرسه ازش پرسیدند کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی
-
دنیا ارزش زندگی کردن نداره.
-
اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی
-
در تاریکیِ راهپله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمیبینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.» آلن از بالای پلهها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
-
«مادرم نمیفهمه قبل از اینکه بیام بیرون چهقدر وقت باید صرف لباس پوشیدن و آرایش کنم. من نمیخوام اینهمه وقت رو روبهروی آینه تلف کنم، در صورتی که میتونم به جاش با گوشیم زنگ بزنم.»
-
«به علت عزاداری باز است.»
-
یه مشتری زن که از این عنکبوتهای قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم میفروشیم یا نه. فکر کردم میخواد با سوزن چشم خودش رو دربیاره، ولی اینطور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمههای کوچولو برای عنکبوتش میخواست!
-
بخور به سلامتی بزرگ شدن خواهرت که دوران معصوم کودکی رو تموم کرد و وارد بزرگسالی شد. تازه شروع بدبختیه.»
-
نور لامپهای مهتابیِ سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود. «آه! داره میخنده.» مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، بااعتراض گفت «پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک درمیآره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
-
ولی بخوای حساب کنی، میبینی اینها در مقایسه با کل کائنات چهقدر کوچیکند. این عددها اونقدری نیستند که آدم رو از پا بندازند.
-
دنسی. باهم دوست شده بودند و اون رو توی کیفش گذاشته بود. بعد درِ کیف رو باز کرد و عنکبوت روی دستش ورجهوورجه میکرد. بهش گفتم “خطرناکه، برش دار.” بعد خندید و گفت “دنسی بهم شوق دوباره به زندگی بخشیده.”» لوکریس حرف شوهرش را قطع کرد. «یهبار دیگه هم یکی مار کبرای زهردار خرید، ولی مار نیشش نزد. آخرش هم اسمش رو چارلز ترنت گذاشت. نمیدونم نمیتونست مثلاً اسمش رو بذاره آدولف؟ میدونید ما اسم بچههامون رو از روی اسم افراد معروفی که خودکشی کردهن، انتخاب کردیم: ونسان به یاد ون گوگ، مرلین به یاد مونرو…» بازاریاب پرسید «و آلن به یاد کی؟»
-
«مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.»
-
مشتری دودل بود. وزن شمشیر را در دستانش حس میکرد. «میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم. شما سرویس خدماتی ندارید؟» میشیما ناراحت شد و گفت «اُه! نخیر، ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما اینجا فقط تأمینکنندهٔ نیاز مردمیم، ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفهٔ خودشونه. وظیفهٔ ما خدمترسانی و فروش محصولات باکیفیته.»
-
بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهٔ مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه میتونه مغزش رو بترکونه.
-
مرلین عدد یک را برداشت و جلوِ هشت گذاشت. «دوست داشتم هشتاد و یک سالم بود.» بعد آه خستهاش را روی شمعها فوت کرد.
-
از دخترک پرسید «چرا میخوای بمیری؟» دختر، که تقریباً همسن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
-
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ الآن سرت داغه. هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته. از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه. تو که الآن توی پاهات دردی نداری؟» «همهجام درد دارم.» «میدونم ولی توی پاهات درد داری؟» «نه.» «خیلی هم عالی! امیدوارم این پاهات این قدرت رو داشته باشند که تو رو با این خانم توی آینهٔ برگردونند خونه. اگه واسهٔ من این کار رو نمیکنی، واسهٔ اون انجام بده. اسمش چیه؟» مشتری چشمانش را باز کرد و به آینه نگریست. «نائومی بن سالا دارجیلینگ.»
-
فلسفهٔ زندگیاش پشت برجهای بلند شهر در حال گم شدن بود. آینده، پادرهوا و بسیار خراب مینمود و رؤیای انسانها نابود شده بود.
-
لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش میکنی یا نه؟ چندبار باید بهت بگم ما نمیخوایم به این سرودهای شادِ مزخرف گوش بدی؟! مگه مارش خاکسپاری رو واسه سگ ساختهند؟ میدونی این آهنگها چهقدر حال برادرت رو بد میکنه؟ سرش درد میگیره.»
-
«اغلب غروبها پردهٔ پنجرهٔ اتاقمون رو کنار میزنم و میبینم مردم دارند از ساختمونها خودشون رو پایین میندازند. فکرش رو بکنید. با بلوکهای سیمانی که به پاشون وصله، شبیه ستارههای دنبالهدار میشن. مثلاً شبی که تیمملی میبازه مثل ریگ از آسمون آدمهای بلوکبهپا میبینی که دارند سقوط میکنند. نمای قشنگیه.»
-
«برای رفع معضل پیشرَوی بیابانها باید بتونی شن رو به یک مادهٔ مفید خام که به نفع مردم باشه، تبدیل کنی. مثل کاری که قبلاً با جنگلها کردند. زغالسنگ و نفت خام و گاز…» «بدون شک با فشردگی و حرارت زیاد میتونیم اونها رو به آجر تبدیل کنیم و توی ساختوساز ازشون استفاده کنیم.» «دقیقاً! و هر آپارتمان، پل یا هر چیز دیگهای که از اونها ساخته بشه یه قدم موفق به حساب میآد.» «اون وقت هر جایی که بیشتر از این بلا رنج میبره، دولتمندتر میشه. چه عالی!» آلن که لباس علاءالدین پوشیده و پشت میز نشسته بود، سر ذوق آمد و گفت «همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم. ایدهٔ خوبتون رو یادداشت میکنم.»
-
پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا میآمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آنها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروفِ چینی بیلبوردها عوض میشدند. چنگزده به بانداژ، بدون درخواست حتا کمکی، یا حتا ترس و وحشتی از اینکه چه پیش میآید، آلن همینطور که آهسته و آرام بالا میرفت، به آنها مینگریست. خوشی دستهجمعی آنها، امید ناگهانیشان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهرههایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
-
آیا روزی او، این مخترع دنیای قشنگ، غل و زنجیر میبندد و خودش را توی دریا غرق میکند؟ اما پسرک خواب بهشت تابان را میدید. او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود.
-
این هم مثل خرید گلوله برای تفنگه. ما به هر نفر فقط یه گلوله میفروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلولهٔ دوم نداره! اگه یه بسته گلوله بخواد، معلومه فکر دیگهای توی سرشه. ما اینجا وظیفهمون تأمین نیاز قاتلها نیست.
-
خانم تواچ غصه خورد و گفت «کاش ما هم میتونستیم همینها رو به این بچهمون یاد بدیم. همهچی رو چپکی میبینه. باورتون میشه؟ من که نمیدونم چی بگم. باور کنید همونطور که اون دوتا رو بزرگ کردیم، این هم بار آوردیم. این هم باید افسرده میشد، ولی همیشه نیمهٔ پُر لیوان رو میبینه. دیدش مثبته.» لوکریس آهی کشید و دستش را که از خشم میلرزید بلند کرد. «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند…” من و شوهرم که دیگه بُریدهیم. باور کنید بعضی وقتها دلمون میخواد از این سمِّ پریِ شنی بندازیم بالا و راحت بشیم، ولی حیف که مسئولیت مغازه اجازه نمیده.»
-
ولی اگر هم بخوای، میتونی خودت سمِّ مورد نظرت رو بسازی. خیلی از زنها دوست دارند بستر مرگشون معطر باشه. مثلاً با گل انگشتانه که موجوده. چندتا گلبرگش رو میریزی توی هاون و میکوبی. میدونی این دسته از گلها خیلی شبیه دست شل و افتادهٔ آدمهای غمزدهند. وقتی خوب کوبیدیش، با آب مخلوطش کن و بجوشون. چند دقیقه بذار سرد بشه ــ تو این مدت برو آب دماغت رو بگیر و نامهٔ خداحافظیت رو بنویس ــ بعد محلولِ جوشونده رو صاف کن. دوباره بذار جوش بیاد تا آبش بخار بشه. آخرسر یه مادهٔ سفید و کریستالی ازش باقی میمونه که میخوریش. خوبیش اینه که گرون نیست.
-
آلن کشوِ صندوق را کشید و یک متر خیاطی بیرون آورد. نوک متر را روی چشم مشتری گذاشت و آن را تا دماغش پایین کشید. «خیلهخب هفت سانتیمتر. چهقدر باید باشه؟ پنج سانتیمتر؟ خب، بریم سراغ فضای بین چشمهات. بذار اندازهش بگیرم. فاصلهشون باید چهقدر باشه؟ یک سانت، آره همینه. گونههات… آخه مگه چهقدر بزرگند؟ تکون نخور، بذار این رو بذارم زیر لالهٔ گوشِت. آهان، چهار سانتیمتر.» «تازه هر کدومشون.» «آره هر کدومش. ولی بخوای حساب کنی، میبینی اینها در مقایسه با کل کائنات چهقدر کوچیکند. این عددها اونقدری نیستند که آدم رو از پا بندازند. چیزی که من میدونم اینه که وقتی دیدم اومدی توی مغازه تو رو یه جونور شاخدار عجیبوغریب ندیدم که چشمهاش روی شاخکهاش گیلیگیلی بره! اه نگاه داری میخندی… خنده بهت میآد. توی آینه نگاه کن ببین خنده چهقدر بهت میآد.»
-
«این یه کلاه ایمنی موتورسواریه که با فیبر کربن ضدضربه شده. شیشهٔ جلوش رو خودم تقویت کردهم. داخلش دوتا دینامیت جاسازی کردهم که با این بندها فعال میشن… اینجوری اگه یه روزی پدر و مادر این اجازه رو به ما بدند که خودمون رو نابود کنیم، کلاه رو سرت میکنی و بندها رو میکشی. کلهت، بدون اینکه درودیوار رو کثیف کنه، منفجر میشه.»
-
روزبهروز مردم بیشتر دوست داشتند به اینجا بیایند تا یکدیگر را ملاقات کنند که بههم امید بدهند، آن هم در مغازهٔ خودکشی.
-
خیلی خشک و بیرمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبهٔ قفسهٔ تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود، «حتا اگر رگتان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.» مادر به دخترش گفت «برو گلفروشی تریستان و ایزود و یه تاج گل بگیر. یادت باشه کوچیک بگیری. بهشون بگو روی کارت بنویسند “برای موسیو چنگ، مشتریمان، از طرف مغازهٔ خودکشی.” احتمالاً چندتایی مستأجر از مجتمع میآن و میگن از پسش براومد. واسهٔ ما تبلیغ خوبی میشه. یالّا دیگه. معطل نکن. بعدش میتونی تاج گل رو به نگهبان جدید قبرستون بدی.»
-
مشتری مبهوت به جماعت سرخوش و شاد نگاه کرد که با صدای بلند موسیقی میرقصیدند و غریو شادی سر میدادند. «اینها اصلاً اخبار تلویزیون رو نگاه میکنند؟ واسهٔ آیندهٔ جهان غصه نمیخورند؟»میشیما به مردی که امیدوار بود شب را کف رودخانه به سر ببرد، جواب داد «همین رو بگو. من هم از همین تعجب میکنم.»
-
این مرد که گهگاه دوست داشت توی خانه یا آن بالا توی مغازه فرمان براند و دستور بدهد، وقتی به اعماق زیرزمینش میآمد و تنها میشد، صدایش درنمیآمد.
-
در خود آب میشد. یاد گرفته بود چهطور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چهطور در خود جمع کند، چهطور مراقبه کند. بعدها، در مستندهایی که دربارهٔ بوداییان دید، فهمید که قبلاً در چهارسالگی چهطور بر حالتهای ذهنیاش پیروز میشده است. از کودکی این گمگشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره میشد و انگار فرسخها دور را نظاره میکرد. در سرش فاصلهای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقتها که روی نیمکت حیاط دبستان چشمبهراه مادرش میماند. همان جایی که به سنگ بدل میشد، جایی که بدنش را حس نمیکرد، که میشد قسم بخورد دیگر نفس نمیکشد.
-
اونهایی که به دار زدن خودشون تمایل دارند با روسری شروع میکنند. روزبهروز هم محکمتر میبندنش.
-
رادیو روشن شد. «فاجعه! دولت تعهد داده است پاسخ حملات تروریستی را با پیشمرگهای خودکشی…» سریع رادیو را خاموش کرد. «این رادیو هم روی اعصاب آدم راه میره.» «ولی عزیزم خودت خواستی طوری تنظیمش کنیم که خودکار واسهٔ اخبار روشن بشه و تا خواست بره واسهٔ پخش موسیقی و برنامههای نمایشی خاموش بشه. گفتی واسهٔ مشتریها…»
-
«کاش میتونستم برگردم تو شکمت مامان…» مادر بانداژ کرپ ونسان را نوازش کرد و پاسخ داد «درکت میکنم.»
-
میگم احیاناً شما یه لیوان آب زندگی این دوروبر ندارید؟
-
«خیلی از مردم آماتورند. میدونید، از هر صد و پنجاه هزار نفری که دست به خودکشی میزنند، صد و سی و هشت هزار نفر شکست میخورند. اغلبشون علیل میشن و میافتند روی ویلچر، از ریختوقیافه میافتند، ولی ما… اینطوری نیستیم. ما خودکشی رو تضمین میکنیم. اگه نمُردید، پولتون رو پس میدیم.
-
اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند مردم نگاهت میکنند.» «صورتم پُر از جوشه.» «جوشهات عصبیند… وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.»
-
هر دو زن به عکسهای روی دیوار که دانهدانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند. مشتری پرسید «چرا همهشون شکل سیبند؟» «به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.» «عجب! خوبه اقلاً احمق از دنیا نمیرم.»
-
«جریمهش کردند. تو مدرسه ازش پرسیدند کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی.»
-
دخترک محصل به آلن نزدیک شد و راز دلش را به او گفت «من آدم تنهاییام. توی این دنیای بیرحم هیچکی من رو درک نمیکنه. مادرم هم آدم احمقیه… تلفن همراهم رو ازم گرفته؛ اون هم به این خاطر که چند ساعتی در روز ازش استفاده میکنم. نمیدونم استفادهٔ گوشی چیه، اگه نتونی باهاش به مردم زنگ بزنی! واقعاً دیوونهم کرده. اگه پنجاه ساعت حرف زده بودم یه چیزی… ولی واقعیت اینه که حسوده؛ چون کسی رو نداره که بهش زنگ بزنه. اون وقت میآد سر من خالی میکنه: “زر و زر و زر و نمیدونم چرا به ندجه زنگ میزنی و اینکه خونهشون روبهروی ماست دیگه زنگ واسه چیتونه” و از این حرفها.»
-
از آنطرف دیوار، این صدا به گوش میرسید، «دیم دارام دیرام رام.» «مامان!» مادرش از آشپزخانه داد زد «چی شده؟» «آلن آهنگهای شاد میخونه.» «وای نه… بگم چیکارت کنند… کاش به جای این بچهٔ تخس، مار افعی به دنیا میآوردم.» لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش میکنی یا نه؟ چندبار باید بهت بگم ما نمیخوایم به این سرودهای شادِ مزخرف گوش بدی؟! مگه مارش خاکسپاری رو واسه سگ ساختهند؟ میدونی این آهنگها چهقدر حال برادرت رو بد میکنه؟ سرش درد میگیره.»
-
مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان، وقتی بزرگ شدم اجازه میدی برم دیسکو با پسرها برقصم؟» «معلومه که نه! به حرفهای داداشکوچولوت گوش نکن. مزخرف میگه. تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای، واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. اینجوری معقولتره.»
-
و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میآد اینجا نباید بهش بگی ــ ادای آلن را درمیآورد ــ “صبحبهخیر.” تو باید با لحنِ یه بابامُرده بهشون بگی “چه روزِ گندی، مادام.” یا مثلاً بگی“ امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.”
-
بعضی مشتریها پول بیشتری پیشنهاد میدادند تا یک شب را با مرلین بگذرانند، ولی لوکریس باعصبانیت جوابشان را میداد «دیگه چی؟! مگه خودتون ناموس ندارین؟!» میشیما هم باخشونت آنها را از مغازه پرت میکرد بیرون. «یالّا، گم شید! مشتریهایی مثل شما نباید پاشون رو اینجا بذارند.» «ولی من میخوام بمیرم.» «غلط کردی اینجا بمیری. برو مغازهٔ توتونفروشی توتون بگیر تا تهدونت دربیاد.» و مرلین تهِ مغازه مردان را میبوسید.
-
«اسمش ارنسته؟ مثل همینگوی. ظاهراً مادر ارنست همینگوی اسلحهٔ مدلِ اسمیت و وسون رو با یه کیک شکلاتی برای پسرش فرستاده بوده که همینگوی با همون اسلحه خودکشی میکنه. پدرش قبلاً با اسلحه خودش رو کشته بود و نوهٔ دختریش هم توی سی و پنجمین سالمرگِ همینگوی خودکشی میکنه. اسمش مارگو بود. اسم شراب مورد علاقهٔ همینگوی. دختره الکلی شد و همهچیزش رو نابود کرد. جالبه، مگه نه؟»
-
از قفسه طنابِ دار را پایین کشید و ادامه داد، «دو متر کفایت میکنه. گره خیلی خوبی هم روشه. فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقهش جا بدید…» پیرزن وقتی داشت حساب میکرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت. «آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره.»
-
«ببین این نقاشی مرلین چهقدر غمانگیزه! این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی روبهروی یک دیوار آجری! هنوز هم دوستش دارم. این پسر معنی زندگی رو درک کرده. ممکنه پسرِ بدبختِ بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژِ سرش جمجمهش منفجر میشه، ولی اون بیشک هنرمندِ خانوادهست، ون گوگِ ماست.» همچنان به تحسین ونسان به عنوان یک نمونهٔ ارزشمند ادامه میداد، «خودکشی تو خونشه. یک تواچ واقعی، ولی تو، آلن…»
-
مادرش موهایش را نوازش کرد و داستان را تمام کرد، «دو نقطهٔ ریز جای نیش روی دستهای کلئوپاترا پیدا بود. هر چند اوکتاویوس از مرگ کلئوپاترا ناراحت شده بود، روح بزرگش را ستایش کرد و او را با مراسمی باشکوه و شاهانه کنار آنتونی به خاک سپرد.» آلن دمدر اتاق نیمهبازِ خواهرش ایستاده بود و گوش میداد. «اگه من اونجا بودم، از پوست اون ماره یه جفت دمپایی درست میکردم که مرلین باهاشون بره کنسرت کرت کوبین!» لوکریس از خشم به خودش پیچید و باترشرویی به بچهٔ کوچکش نگاه کرد. «بدو برو توی اتاقت! کسی نظر تو رو نخواست.»بعد بلند شد و به دخترش قول داد فرداشب داستان خودکشی سافو را برایش تعریف کند که چهطور به خاطر چشمان زیبای یک چوپان خودش را از صخره پایین انداخت.
-
«ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند.
-
«آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم بهزودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی این رو توی کلهت فرومیکنی؟»
-
وقتی به اتاقخوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید «کی بود؟» «نمیدونم. یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهٔ مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه میتونه مغزش رو بترکونه. داری چی میخونی؟» «آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.» «آره همینطوره. چهقدر آدم هست که میخوان راحت بشن و موفق نمیشن… خوشبختانه ما واسهٔ این کار اینجاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم.»
-
«اگه بدونی چهقدر طول کشید تا پیر بشم!»
-
هر چیزِ او امیدی را نوید میداد که برای این دورهوزمانه بسیار نابهنگام بود. پسرک که روزها رؤیای آدمها بود، اکنون صافوساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودیاش را به اطراف پخش میکرد. او به افق زیبایی میمانست که تو را به سرزمینهای ناشناخته میبرد. پاهایش زیر پتو، انگار آمادهٔ دویدن در یک مسابقهٔ پُرماجرا بود. بوی اتاقش… در جهان کم عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد. در خواب نقشههای معجزهآسایش را میکشید. آه، ذهن یک کودک همان جایی است که داستانهای پریان شکل میگیرد.
-
«بهبه چه اسم قشنگی! نائومی. نائومیِ دوستداشتنی. حالا خودت میبینی خیلی زن خوبیه. ماسکش رو با خودت ببر خونه. بهش بخند. اونم بهت میخنده. مواظبش باش، بهش محبت کن. ببرش حموم، لباسهای خوشگل تنش کن، عطر خوب بهش بزن. سعی کن قبولش کنی. باهات دوست میشه، محرمت میشه، بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید. انقدر باهم بخندید. همهٔ اینها با صد یورو ـ ین مفته. بفرمایید، برات میپیچمش. میسپارمش به دستت. خیلی مواظبش باش. ارزش اینهمه مراقبت رو داره.»
-
«نمیتونم.» «آخه چرا؟» «خیلی گندهم.» «یعنی چی گندهای؟ داری چی میگی؟ تو هم مثل همهای: گوشهات اندازهٔ گوشهای بقیهست، چشمهات، دماغت… فرقی نداری.» «آخه تو چی میدونی بچهجون؟ دماغم کج و گندهست. چشمهام بههم نزدیکند. گونههام گندهن. پُرِلکوپیس هم هستند.» «وای کوتاه بیا، چه مزخرفاتی! ببین اینجوری نیستی.»
آلن کشوِ صندوق را کشید و یک متر خیاطی بیرون آورد. نوک متر را روی چشم مشتری گذاشت و آن را تا دماغش پایین کشید. «خیلهخب هفت سانتیمتر. چهقدر باید باشه؟ پنج سانتیمتر؟ خب، بریم سراغ فضای بین چشمهات. بذار اندازهش بگیرم. فاصلهشون باید چهقدر باشه؟ یک سانت، آره همینه. گونههات… آخه مگه چهقدر بزرگند؟ تکون نخور، بذار این رو بذارم زیر لالهٔ گوشِت. آهان، چهار سانتیمتر.» «تازه هر کدومشون.» «آره هر کدومش. ولی بخوای حساب کنی، میبینی اینها در مقایسه با کل کائنات چهقدر کوچیکند. این عددها اونقدری نیستند که آدم رو از پا بندازند. چیزی که من میدونم اینه که وقتی دیدم اومدی توی مغازه تو رو یه جونور شاخدار عجیبوغریب ندیدم که چشمهاش روی شاخکهاش گیلیگیلی بره! اه نگاه داری میخندی… خنده بهت میآد. توی آینه نگاه کن ببین خنده چهقدر بهت میآد.»
-
«از مرگِ یکی خیلی بههم ریختم. همهش به اون فکر میکنم. به خاطر همین اومدهم اینجا. هر کاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم.» «میفهمم. خب پس بهت استریکنین رو پیشنهاد میکنم. از گیاه جُوزُالُقِی گرفته شده. بهمحض اینکه بخوریش حافظهت رو از دست میدی. اینجوری دیگه نه دردی حس میکنی، نه حسرتی میخوری. بعدش بیحال میشی و بدون اینکه بفهمی، خواببهخواب میشی. این یکی واقعاً واسهٔ تو ساخته شده.»
-
«دندونهام زشتند.» «نه زشت نیستند. درسته یه مقدار کجومعوجند، ولی شبیه دخترکوچولوهایی شدهای که میخوان دندونهاشون رو ارتودنسی کنند. خوشگلند. بخند حالا.» «تو خیلی مهربونی.»
-
پدرش از او پرسید «آماده شدهای بری کلاسِ بعدازظهرت؟ ناهارت رو خوردی؟ یادت که نرفت اخبار تلویزیون رو نگاه کنی؟» «نه بابایی. خانم مجری توی اخبار ساعت یک مدل موهاش رو عوض کرده بود. خیلی بهش میاومد.» مادرش چشمانش را به سمت آسمان برد و مداخله کرد، «فقط همین رو یادت مونده؟ واقعاً جای تأسفه. یعنی دربارهٔ جنگ و فجایع زیستمحیطی و قحطی صحبتی نکرد؟» «خب چرا، دوباره اون تصاویر سد آلمانی رو نشون داد که به خاطر سیلاب شکسته شده بود. بدون اون سد حالا ساحلشون اندازهٔ پراگه. بعدش هم آلمانیهای لاغر رو نشون میداد که داشتن دادوهوار میکردند و لختوعور روی تپههای ساحل غلت میخوردند.
اگه خوب دقت میکردی، میتونستی روی پوستشون دونههای شن رو که با عرق اونها قاتی شده بود ببینی که شبیه ستارههای کوچولوی درخشان شده بودند. شرایط سختی داشتند، ولی فکر چاره بودند. میخواستند شن رو بردارند.» لوکریس که پاک ناامید شده بود، گفت «وای از دست این خوشبینی تو. بیابون رو گلستون میبینی. یالا دیگه. پاشو برو مدرسهت. انقدر کار رو سرم ریخته که نمیخوام دائم اینجوری مثل بلبل برام بهبه و چهچهِ شادونه کنی.» -
صاحب مغازهٔ خودکشی از او پرسید «خب، زبونت داره خشک میشه؟ سوزش سمِّ آرسنیک رو توی گلوت حس میکنی؟» دختر جواب داد «نه، هیچی… جز شیرینی.» «پس امروز روز شانست نیست. برو یه وقت دیگه بیا.» آلن گفت «یا اینکه نظرت عوض بشه.» مادرش هم احساساتی شد و ناخودآگاه گفت «همینطوره، یا اینکه نظرت عوض بشه.» توی مغازه بهشوخی تنهای به آلن زد و گفت «همهش تقصیر توئه، ببین باعث میشی چه حرفهایی بزنم!»
-
پرندگانی که راه گم کرده بودند، یا خفه میشدند یا از حملهٔ قلبی میمُردند. صبحها، زنان پرهای آنها را از روی زمین برمیداشتند و به کلاهشان میزدند و در خلأ به راهشان ادامه میدادند.
-
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
-
وقتی آلن ماسک را روبهروی چهرهٔ زن گذاشت لحظهای ترکیب قناس و زمخت او را در آینه دیدند. «بخند. اینی که الآن حس میکنی طبیعیه. اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند.
بخند مردم نگاهت میکنند.» «صورتم پُر از جوشه.» «جوشهات عصبیند… وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.» «همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.» - دوست داشت مست کند، ولی الکل گران بود
برای اطلاع از کتاب های جدید و سفارش کتاب
لطفا اینستاگرام ما را دنبال کنید
نوضیحات انگلیسی کتاب مغازه خودکشی (The Suicide Shop) نوشته ژان تولی
With the twenty-first century just a distant memory and the world in environmental chaos, many people have lost the will to live.
Business is brisk at The Suicide Shop. Run by the Tuvache family, the shop offers a variety of ways to end it all, with something to fit every budget.
The Tuvaches go mournfully about their business until the youngest member of the family threatens to destroy their contented misery by confronting them with something they’ve never encountered before: a love of life.
Jean Teul lives in the Marais with his companion, the French film actress Miou-Miou.
قسمت هایی از متن انگلیسی کتاب مغازه خودکشی
The Suicide Shop Quotes
― The Suicide Shop
“Alan! How many more times do I have to tell you? We do not say “see you soon” to customers when they leave our shop. We say “goodbye”, because they won’t be coming back, ever. When will you get that into your thick head?”
― The Suicide Shop
“She leaves, carrying a biodegradable carrier bag that reads THE SUICIDE SHOP on one side, and on the other: HAS YOUR LIFE BEEN A FAILURE? LET’S MAKE YOUR DEATH A SUCCESS!”
― The Suicide Shop
“Life is the way it is. It’s worth what it’s worth! It does its best, within its limitations. We mustn’t ask too much of life, either. Nor should we want to suppress it!”
― The Suicide Shop
“Oh no!’ replies Monsieur Tuvache indignantly. ‘We’re not murderers, you know. You have to understand that’s prohibited. We supply what is needed but people do the deed themselves. It’s their affair. We are just here to offer a service by selling quality products,’ continues the shopkeeper, leading the customer towards the checkout.”
― The Suicide Shop
“It’s always evening, more or less, for someone in the world, always a time when someone is frightened.”
― The Suicide Shop
“Life is the way it is. It’s worth what it’s worth! It does its best, within its limitations. We mustn’t ask too much of life, either. Nor should we want to suppress it! It’s best to look on the bright side.”
― The Suicide Shop
“Life isn’t worth the trouble of living.”
― The Suicide Shop
“The day fades, the darkness grows. The sky closes slowly like a box. This is the time when the sorrows of the sick become more bitter still, for the dark night takes them by the throat.”
― The Suicide Shop
“insan bir kez ölür ve bunun unutulmaz bir an olması gerekir”
― The Suicide Shop
“He no longer has any law but his own weight.”
― The Suicide Shop
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- پسورد تمامی فایل ها www.bibliofile.ir است.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
- در صورتی که این فایل دارای حق کپی رایت و یا خلاف قانون می باشد ، لطفا به ما اطلاع رسانی کنید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.