بره شیرین بهشت را میتوان در سبکهای گوناگونی همچون هیجان انگیز، تعلیقی، روانشناسانه ( روانشناختی) یا رمانی که به روابط خانوادگی میپردازد جای داد.
نکته چشمگیری که در کتاب خودنمایی میکند ارتباطی است که لیدیا میلت میان زندگی انسانها و طبیعت برقرار کرده و وابستگی آنها به یکدیگر را تصویر میکند؛ بنابراین میتوان بره شیرین بهشت (Sweet Lamb of Heaven) را با نگاهی محیط زیستمحور هم مورد مطالعه قرار دارد. نکته دوم پرداخت میلت به سیاست و نحوه برگزاری انتخابات در آمریکا است که گویا به شکلی کاملا اتفاقی با نامزدی ترامپ و انتخاب او برای ریاستجمهوری همزمان میشود.
خلاصه داستان بره شیرین بهشت
«بره شیرین بهشت» داستان زنی به نام «آنا» است که در یک ازدواج ناموفق باردار میشود و تصمیم میگیرد دخترش را برخلاف عقیده همسرش «نِد» نگاه دارد. اما آنا پس از بچهدار شدن درگیر ماجرایی فرازمینی میشود و صداییهایی میشنود. پس از مدتی تحمل همسری خیانتکار که تازه دارد وارد سیاست هم میشود برایش غیرقابل تحمل شده و تصمیم میگیرد همراه با دخترش از خانه و زندگیاش در آلاسکا بگریزد و در این میان در تلاش است راز صدایی را که میشنود نیز کشف کند. در ابتدا ند آزادی دلخواهش را به دست می آورد، اما بعد از نامزد شدن در انتخابات و با هدف به دست آوردن چهره ای اطمینان بخش برای مردم، از همسرش می خواهد که برگردد.
زن که نمی خواهد بخشی از تریبون او باشد، دائم جای خود را عوض می کند و در تلاش است که هیچ رد و نشانی از خود به جای نگذارد.شخصیتهای گوناگونی وارد داستان میشوند که احساس تعلیق بیشتری را با خود به همراه میآورند. روایت داستان به صورت نفسگیری حتی در آرامترین بخشهایش هیجانانگیز است و واقعگرایی صرف را با رخدادهایی ماورایی میآمیزد.
نکوداشت های کتاب بره شیرین بهشت
«این رمانِ بلندپروازانه هم داستانی هیجانانگیز و پر از رخ دادهای پی درپی است و هم تعمقی آرام روی طبیعت خدا. اگر این دو عنصر بی ارتباط به چشم میآیند – خب، میلت خیلی خوب از پس بنای داستان روی این ناهماهنگی برآمده.»
لیزا زندر – واشنگتن پست
بخش هایی از ترجمه فارسی بره شیرین بهشت
صدا هرگز ساکت نمیشد مگر وقتهایی که لِنا میخوابید. کم و زیاد میشد، از صدای حرف زدن به آواز تبدیل میشد، آواز هم به زمزمه تبدیل میشد یا صدای تَقتَق موزونی به خودش میگرفت، گاهی حتا تا غرولند و داد و فریاد هم میرفت. تا داد زدن را تحمل میکردم اما وقتی داد زدن شروع میشد پرستار بچه را خبر میکردم و بیرون میرفتم. در را پشت سرم میبستم، به کوچه که پا میگذاشتم دیگر صدا را نمیشنیدم.
گاهی امیدوارانه فکر می کنم که شاید لنا که بزرگ شد بتوانم درباره ی صدا به او بگویم و دیگر فقط من نباشم که از آن خبر دارم. برای همین هم هست که این ها را می نویسم که این قدر احساس تنهایی نکنم.
قبل از داشتن لنا وقتی چیزی ناراحتم می کرد مثل بقیه ی آدم ها با دوستانم حرف می زدم. اما بعد از به دنیا آمدن لنا، وقتی صدای مزاحم لعنتی بدون دعوت وارد زندگی ام شد، متوجه شدم که نمی توانم درباره اش با دوستانم صحبت کنم. شاید خیلی به آن ها نزدیک نبودم یا شاید هم دلم نمی خواست خطر کنم. تحمل پخش شدن این شایعه که آشفتگی روانی دارم کار ساده ای نبود.