پرداخت امن توسط کارتهای شتاب
نماد اعتماد اعتماد شما، اعتبار ماست
کدهای تخفیف روزانه هر روزه در اینستاگرام
پشتیبانی 24 ساعته 7 روز هفته

معرفی و دانلود نسخه انگلیسی کتاب جزء از کل | A Fraction of the Whole

نوع فایل
epub
حجم فایل
538kb
تعداد صفحات
1134
زبان
انگلیسی
دسته بندی
تعداد بازدید
3252 بازدید
۲۰,۰۰۰ تومان
کتاب پرفروش جزء از کل اثر استیو تولتز، یک داستان جالب پدر و پسری است که پر از ماجراهای طنز و شخصیت‌های بیادماندنی است. جزء از کل پس از انتشار در سال ۲۰۰۸ با استقبال زیادی روبه‌رو شد و توانست نامزد نهایی بوکر شود.

A Fraction of the Whole

معرفی و دانلود نسخه انگلیسی

جزء از کل

نویسنده:

استیو تولتز

Steve Toltz

سال چاپ:

۲۰۰۸

 ناشر :

SPIEGEL & GRAU


معرفی کامل و دانلود کتاب جزء از کل | A Fraction of the Whole


معرفی کامل کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز:

کتاب پرفروش جزء از کل اثر استیو تولتز، یک داستان جالب پدر و پسری است که پر از ماجراهای طنز و شخصیت‌های بیادماندنی است. جزء از کل پس از انتشار در سال ۲۰۰۸ با استقبال زیادی روبه‌رو شد و توانست نامزد نهایی بوکر شود. این نامزدی برای کسی که اولین رمانش را نوشته است اتفاق بزرگی محسوب می‌شد هرچند کتاب «ببر سفید» اثر آراویند آدیگا برنده جایزه شد. تولتز این کتاب را در مدت ۵ سال نوشته است.

درباره کتاب جزء از کل ( A Fraction of the Whole)

تولتز در این کتاب خانواده عجیب دین را به شما معرفی می‌کند خانواده‌ای که با هم و با اطرافیان خود روابط خاصی دارند. جسپر دین پسر مارتین داستان را روایت می‌کند. محور داستان رابطه بین جسپر و پدرش است؛ پدری باذکاوت و فیلسوف‌مآب که سعی دارد نظرات و عقایدش را به پسر منتقل کند؛ اما جسپر همیشه از تحمیل عقاید پدرش فراری بوده است. او نمی‌خواهد شبیه پدر شود و فکر می‌کند به دلیل تربیت عجیب پدر و زخم‌زبان‌هایش کودکی جالبی را نگذرانده است، او سعی می‌کند دور از پدرش زندگی و کار کند، کمی بعد، تری عموی جسپر هم که مردی خوش‌چهره، ورزشکار و خوشرو اما با یک اشتباه بزرگ در زندگی است، وارد داستان می‌شود و کش و قوس روابط جسپر با پدر و حالا عمویش، بالا می‌گیرد.

تولتز خود می‌گوید کتاب جزء از کل را درباره ترس از مرگ نوشته است. این اثر درواقع کاوشی در اعماق روح انسان است رمانی پست‌مدرن با طنزی سیاه و جذاب که شما را به دنیای یخ‌زده خود می‌کشاند اما به ذهن و روحتان گرما می‌بخشد.

وال استریت ژورنال کتاب جزء از کل را هم‌سنگ کتاب «اتحادیه ابلهان» جان کندی تول برنده پولیتزر ۱۹۸۱ دانسته و لس‌آنجلس تایمز شخصیت‌های جذاب این کتاب را به شخصیت‌های داستان‌های چارلز دیکنز و جان ابروینگ تشبیه کرده است.

اِینت ایت کول نیوز هم درباره کتاب نوشته است «جزء از کل کاری کرده که بیشتر نویسنده‌ها تا پایان عمرشان هم قادر به انجامش نیستند… اکتشافی بی‌اندازه اعتیادآور در اعماق روح انسان و شاید یکی از درخشان‌ترین و طنزآمیزترین رمان‌های پست‌مدرن»

 

خواندن کتاب جزء از کل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

اگر به رمان‌هایی علاقه دارید که شما را به تفکر درباره زندگی، مرگ، خودتان و انسان‌های محبوب زندگی‌تان وا ‌دارند و دریچه‌ای تازه به روی بینش شما به دنیا بگشایند، کتاب جزء از کل را از دست ندهید.

 

 درباره استیو تولتز ( Steve Toltz )

استیو تولتز Steve

استیو تولتز Steve Toltzدر سال ۱۹۷۲ در استرالیا به دنیا آمد. او به دلیل انتشار کتاب جزء از کل در سال ۲۰۰۸ به یکی از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان کشور استرالیا تبدیل شد. کتاب جزء از کل بارها و توسط ناشران مختلف به زبان فارسی ترجمه شده است. استیو تولتز برای نوشتن این اثر نامزد جایزه‌ی من‌بوکر شد. او کمی بعد از انتشار و موفقیت کتاب اولش، ریگ روان را منتشر کرد که آن هم با اسقبال خوبی مواجه شد.

او پیش از نویسنده شدن کارهای متفاوت زیادی از جمله عکاسی، فروشندگی تلفنی، نگهبانی، کارآگاهی خصوصی، معلمی زبان و فیلم‌نامه‌نویسی را تجربه کرده بود.

خودش در مصاحبه‌ای گفته: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه می‌نوشتم. در کودکی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه می‌نوشتم و رمان‌هایی را آغاز می‌کردم که بعد از دو و نیم فصل، دیگر دوست نداشتم تمام‌شان کنم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط می‌خواستم با شرکت در مسابقات داستان‌نویسی و فیلم‌نامه‌نویسی پولی دست‌وپا کنم تا بتوانم زندگی‌ام را بگذرانم، که البته هیچ فایده‌ای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض می‌کردم یا، بهتر بگویم، از نردبان ترقیِ هر کدام از مشاغل پایین می‌رفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. رمان‌نویسی تنها قدم منطقی‌یی بود که می‌توانستم بردارم. فکر می‌کردم یک سال طول می‌کشد، ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحت‌تأثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»

 


برای اطلاع از کتاب های جدید و سفارش کتاب 

لطفا اینستاگرام ما را دنبال کنید


شخصیت‌های کتاب جزء از کل:

جاسپر دین

جاسپر دین پسر مارتین دین و همچنین برادرزادهٔ تری دین است. بیشتر اتفاقات در رمان توسط او تعریف می‌شود. روابط تیره و تار جاسپر با پدرش موضوع اصلی رمان را تشکیل می‌دهد، و او به دلیل تربیت عجیب و زخم زبان‌های پدرش دوران کودکی گیج کننده‌ای را پشت سر می‌گذارد. او همیشه از اینکه به پدرش شبیه شود هراسناک است و سعی می‌کند دور از پدرش زندگی و کار کند.

مارتین دین

مارتین دین پدر جاسپر دین فردی بدگمان، فیلسوف و باذکاوت است. در دوران کودکی او چهار سال و چهار ماه را در کما گذراند و هنگام بهوش آمدن احساس غریبی و ناآشنایی با دیگران و دنیا باعث شد تا حس تنفر از دیگران در او پدیدار شود. او در سرتاسر داستان مصمم است تا باورها و عقایدش را به پسرش انتقال دهد.

تری دین

تری دین برادر ناتنی مارتین است و در کتاب بلوند و خوش هیکل توصیف شده‌است.

کارولین پاتس

معشوق دوران جوانی تری و مارتین و همچنین دختر ثروتمندترین فرد شهر، او استرالیا را برای سفر به دور دنیا ترک می‌کند و در نهایت در میانسالی با مارتین ازدواج می‌کند

آسترید

مادر جاسپر که به‌طور ناخواسته او را از مارتین باردار می‌شود، مارتین در آغاز عاشق اوست اما به تدریج با افسردگی آسترید هنگام بارداری روابطشان تیره و تار می‌شود. جاسپر هیچگاه او را ندیده‌است.

ادی

مَرد، دوست مارتین، که در پاریس با هم آشنا شدند. جاسپر به ادی مشکوک است چرا که او به تعطیلاتی طولانی و بدون اطلاع می‌رود و همیشه به مارتین پول قرض می‌دهد. او عکاسی می‌کند و قصد دارد به کشورش تایلند برگردد.

نقدهای کتاب جز از کل

کایلی اسمیت در روزنامه وال‌استریت جورنال کتاب جزء از کل را کتابی که به گونه‌ای آشوبگرانه سرگرم‌کننده و بامزه است خواند که نادیده گرفتن آن از نادیده گرفتن دسته‌ای توله سگ بازیگوش سخت‌تر و حتی چندین برابر از آنها سرگرم‌کننده و درگیرکننده تر است. لان برام از روزنامه کوریر میل بیان کرده‌است که: هر قسمت از کتاب پند و سخن قصاری قابل نقل قول کردن دارد که به صورت یک مشاهده دقیق و سرزنده از رفتارهای انسانی نوشته شده‌است، و آن را یک اثر هفتصد صفحه‌ای کلاسیک مدرن خواند. جان فریمن منتقد روزنامه نیویورک تایمز اما نظری نه چندان مثبت دارد و می‌گوید اگرچه لحظات بسیار سرگرم‌کننده و خوبی در کتاب وجود دارد اما کتاب تلاش می‌کند اختلافات زیادی میان جاسپر و مارتین در تفسیر وقایع روزانه نشان دهد اما در عمل شکست می‌خورد چرا که آن‌ها کاملاً شبیه هم رفتار می‌کنند.

 بخش های از کتاب جزء از کل (A Fraction of the Whole) :

جنون مسری نیست، هر چند تاریخ بشریت پر است از قصه‌های دیوانگی جمعی ــ مثل زمانی که در دنیای غرب همه بدون جوراب کفش ورنی سفید می‌پوشیدند ــ ولی به محض این‌که تری رفت دیوانه‌خانه، خانهٔ ما هم تبدیل شد به ماتمکده‌ای تاریک. پدرم یک هفته بعد سر عقل آمد و هر چه در توان داشت انجام داد تا تری را از تیمارستان بیرون بیاورد، ولی تازه فهمید وقتی کسی را به‌زور راهی روان‌درمانی اجباری می‌کنی، مسئولان امر به اندازهٔ پولی که از دولت برای این کار می‌گیرند جدی‌اند. به برادر کوچکم انگ زده بودند برای خودش و بقیه مضر است ــ منظورشان از بقیه، کارکنان تیمارستان بود که تری چندبار برای فرار باهاشان درگیر شده بود.

پدرم برای دادگاه‌های مختلف عریضه نوشت و با خیلی از وکلا مشورت کرد ولی بالاخره فهمید پسرش را در کلافی از نوارچسب سرخ از دست داده۹. قفل کرد. بنابراین شروع کرد نوشیدن، هر روز بیشتر از دیروز، من و مادرم تمام تلاش‌مان را می‌کردیم روند سقوطش را کمی آهسته کنیم ــ هر چند خودت می‌دانی که نمی‌شود جلو یک پدر الکلی را با این حرف که باباجان این کارت خیلی کلیشه‌ای‌ست گرفت. در یک ماهی که از حبس تری گذشت پدرم دوبار قاطی کرد و مادرم را انداخت زمین و کتک زد، ولی دیگر نه می‌شد به‌راحتی نقش «همسر کتک‌زن» را از او گرفت و نه می‌شد مادرم را متقاعد کرد از خانه فرار کند، چون دچار سندروم «زن کتک‌خورده» شده بود. دیگر کار از کار گذشته بود.

مادرم هم درست مثل پدرم بین جنون و غم در نوسان بود. چند شب بعد از این‌که تری را بردند، داشتم می‌رفتم بخوابم که بلند گفتم «شاید دیگه دندونام رو مسواک نزنم. چرا باید بزنم؟ گور بابای دندون. حالم از دندونام به‌هم می‌خوره. حالم از دندونای بقیه به‌هم می‌خوره. دندونا یه بارِ اضافی‌ان و دیگه حوصله ندارم هر شب عین جواهرات سلطنتی برق‌شون بندازم.» وقتی مسواکم را با نفرت پرت کردم بیرونِ دستشویی سایه‌ای شکیل دیدم. به سایه گفتم «کیه؟» مادرم آمد تو و پشتم ایستاد. همدیگر را از آینه نگاه کردیم.

دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام و گفت «تو داری با خودت حرف می‌زنی. تب داری؟»

«نه.»

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


فکر وحشتناکی بود، این که بالاخره یک روز خواهد مرد، این که قولی داده بودم که دیگر داشت خفه‌ام می‌کرد.

چه طور می‌توانستم این مسیر را بروم بی‌آنکه این زشت‌ترین فکر را از سرم دور کنم: «هی، مامان، زود باش بمیر!» تری گفت دیگر نروم خانه‌اش. بنا بر اصرار او، بسته به فصل، موقع کریکت یا راگبی همدیگر را می‌دیدیم. در طول بازی‌ها تری جزئیات گروتسک تعاونی دموکراتیک را برایم شرح می‌داد: این که چه طور همیشه شیوه‌شان را تغییر می‌دادند. هرگز یک کار را دو بار نمی‌کردند، یا اگر می‌کردند از یک مسیر دیگر می‌رفتند. مثلاً یک‌بار دو بانک را پشت سر هم زده بودند. اولی صبح بوده و همه کلاه دوچشمی سرشان گذاشته‌اند و کارمندها و مشتری‌ها را وادار کرده‌اند دمر بخوابند روی زمین. دومی زمان ناهار بوده و ماسک گوریل گذاشته‌اند و موقع دزدی فقط باهم روسی حرف زده‌اند و کارمندها و مشتری‌ها را وادار کرده‌اند دست‌به‌دست هم بدهند و به شکل دایره بایستند. سریع بودند. موفق بودند. و از همه مهم‌تر، ناشناس بودند.

این ایده‌ی هری بود که تمام اعضای باند چند زبان باد بگیرند، حالا نه کامل، در حدی که برای دزدی لازم است: «پول رو بده.» «به شون بگو دستاشون رو بگیرن بالا.» «بریم.» از این جور چیزها. هری نابغه‌ی گمراه کردن ملت بود. مایه‌ی تعجب بود که این‌همه حبس کشیده بود. چند تا خبرچین پلیس هم پیدا کرده بود و به شان اطلاعات غلط می‌داد. برای یکی دو دشمن قسم‌خورده‌ی هری هم‌فکری کرده بودند، در آسیب‌پذیرترین حالت به شان حمله می‌کردند، وقتی که بیشتر از دو غذا روی اجاق داشتند.

تنها مشکل تأسیس تعاونی دموکراتیک، آرزوی دیرینه‌ی هری، تشدید پارانویای بی‌همتایش بود. کسی نمی‌توانسته برود پشتش! تمام مدت جوری راه می‌رفته که پشتش به دیوار باشد و اگر مجبور می‌شده به فضای باز برود مثل فرفره دور خودش می‌چرخیده. در جمعیت وحشت برش می‌داشته و وقتی میان آدم‌ها گیر می‌افتاده دچار اسپاسم‌های عضلانی شدید می‌شده. خنده‌دارترین صحنه وقتی بوده که مجبور می‌شده در فضای باز ادرار کند.

نمی‌رفته پشت درخت چون پشتش بی‌دفاع می‌شده؛ روبه‌جلو تکیه می‌داده به درخت، اسلحه به دست. در خانه هم کلی طناب و زنگ بسته بوده به همه‌جا تا اگر کسی خواست وارد اتاقش شود آژیر دست سازش به صدا دربیاید. هر روز روزنامه‌ها را چک می‌کرده تا ببیند اسمی از او برده‌اند یا نه. با چشمان از حدقه درآمده مثل دیوانه‌ها ورقشان می‌زده.

هری یک‌بار به من گفت «ارزش اخبار روزانه رو دست‌کم نگیر، همین اخبار جون خیلی از آدم‌های تحت تعقیب رو نجات داده. پلیس همیشه می‌خواد به همه ثابت کنه داره پیشرفت می‌کنه: طرف فلان جا مشاهده شده. فلان نشانه رو فلان جا پیدا کردیم، این‌ها رو بگذار کنار گرسنگی سیری‌ناپذیر مردم برای اخباری که هیچ ربطی به شون نداره و حالا بهترین چیز رو برای فراری یی که روی دور خلافه به دست آورده‌ی. تو فکر می‌کنی من پارانوییدم؟

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


هیچ وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع، حس بویایی‌اش را از دست بدهد.

اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را.

درس من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم.

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم.

همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند.

ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود.

فقط اشک‌شان را پاک می‌کنند و مردگان‌شان را دفن می‌کنند و بچه‌های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند.

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


بعضی وقت‌ها حرف نزدن هیچ نوع زحمت و سختی ندارد.

اما گاهی وقت‌ها، فشار و دردش از بلند کردن پیانو هم بیشتر است.

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


وقتی بچه هستی، مدام از تو می‌پرسند: «حالا فرض کنیم همه مردم خودشون رو انداختن توی چاه. تو هم باید این کار رو بکنی؟».

وقتی بزرگ می‌شی ماجرا فرق می‌کنه. آدمها بهت می‌گن: آهای. همه داران می‌پرن تو چاه. تو چرا نمی‌پری؟

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


مرگ پدرم، حفره‌ای بزرگ در زندگی‌های‌شان [زندگی مردم استرالیا] باقی می‌گذاشت.

خلاء مهمی که باید پر می‌شد. الان دیگر باید از کدام فلک زده‌ای متنفر باشند؟

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه می‌توانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمی‌تواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد می‌گویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور می‌توانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام می‌دانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمی‌کنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی می‌ماند.

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


به نظر من سیاست‌مداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاست‌مداران کشورمان استرالیا نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود این موجودات غیرقابل‌تحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه می‌توانیم درباره‌ی دموکراسی بگوییم جز این‌که نظامی است که نمی‌تواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ‌هایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد می‌گویند خب، موقع رای‌گیری حساب‌شان را برسید! ولی چه‌طور می‌توانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی‌شرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشته‌ام می‌دانم تمام این بی‌پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمی‌کنی، هرچه بکاری همان جا که کاشته‌ای باقی می‌ماند.

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع می‌کرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمی‌توانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خونده‌ی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسه‌ش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفت‌وگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانواده‌ت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدن‌تری نصف مأموریتم بود. اومده‌م پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکننده‌ای برای مخالفت با گفته‌اش به ذهنم نرسید. نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد می‌تواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبه‌رو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پله‌های پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده.

کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز


بریده هایی کوتاه از کتاب جز از کل:

  • هیچ کس نمی‌تواند بدون اینکه یک ستاره از دشمنش بسازد قصه ی زندگی اش را بازگو کند
  • جهنم داغ و سوزان نیست ، سرد و خاکستری است
  • رهایی در این است که شبیه دیوانه‌ها باشی  ، اگر بدون فکر کردن از باور عامه مردم پیروی کنی ،مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است .
  • چهار نوع آدم در دنیا هست. آن هایی که وسوسه‌ی عشق دارند، آن‌هایی که عاشق‌اند، آن‌هایی که وقتی بچه‌اند به عقب افتاده‌ها میخندند و آن هایی که وقت جوانی و میانسالی و پیری باز هم به عقب افتاده‌ها میخندند.
  • ولی نمیشود با تفکر مثبت مرگ را تاراند؛ مثل این می‌ماند که با خودت فکر کنی: خورشید از غرب طلوع خواهد کرد. از غرب. از غرب هیچ ثمری ندارد
  • کر میکرد اگر فقط به یکی از آرزوهایم برسم با حسی از رضایت به گور می‌روم. مگر کسی وجود دارد که راضی به گور برود؟تا وقتی حتی یک خارش برای خاراندن باقی مانده چیزی به اسم رضایت واقعی وجود ندارد. و برایم مهم نیست شما چه کسی هستید،همیشه یک خارش هست.
  • ناگهان حس کردم از تمام اتفاقاتی که قرار بود در آینده بیفتد خبر دارم ولی به دلیلی فراموششان کرده ام و حتی به نظرم آمد تمام آدم‌های کره ی زمین از آینده خبر دارند ولی آن‌ها هم فراموش کرده اند و برایم روشن شد تمام غیب گو‌ها و پیشگوها آدم هایی با بصیرتی فرا طبیعی نبودند،فقط آدم هایی بودند که حافظه ی خوبی داشتند.
  • به محض این که با کسی ارتباط عاطفی برقرار می‌کنم تصور میکنم که مرده تا بعدا حالم گرفته نشود.
  • تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سردربیاری زندگی رو قضاوت نکن،فکر انتقام نباش، یادت باشه آدم‌های روزه دار زنده میمونن ولی آدم‌های گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند،و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون.
  • اگر اسم بیمه ی عمر بیمه ی مرگ بود، هیچ کس آن را نمی‌خرید
  • آدم هایی که کتاب نمی‌خوانند نمی‌دانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشسته اند…!
  • در مورد درد و رنج میتوانید تمامشان را تحمل کنید تنها چیز غیر قابل تحمل ترس از درد و رنج است.
  • آدم‌ها دنبال جواب نمی‌گردند،دنبال حقایقی می‌گردند که خودشان را اثبات کنند.
  • هرمان هسه گفته «خلاقیت حقیقی انسان را به انزوا می‌کشاند و چیزی می‌طلبد که تنها با کاستن از لذت زندگی به دست می‌آید»
  • اگر با دقت گوش کنی ، کشف میکنی مردم هیچ وقت برله چیزی نیستند،بلکه علیه ضد آن هستند.
  • وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می‌کنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می‌شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می‌آید و مردم می‌گویند: «هی. همه دارن از روی پل می‌پرن پایین،تو چرا نمی‌پری؟»
  • وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می‌کنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می‌شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می‌آید و مردم می‌گویند: «هی. همه دارن از روی پل می‌پرن پایین،تو چرا نمی‌پری؟»
  • خجالت‌آور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی می‌کند و به این نتیجه می‌رسد تنها چیزی که با خود به گور می‌برد شرمِ زندگی نکردن است.
  • «معلوم است که بخشی از وجودم دوست داشت به موفقیت برسد. نمی‌توانی تا آخر عمرت شکست بخوری، می‌توانی؟ ولی راستش می‌توانی.»
  • مردم تفکر نمی‌کنن، تکرار می‌کنن. تحلیل نمی‌کنن، نشخوار می‌کنن. هضم نمی‌کنن، کپی می‌کنن.
  • ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند. ولی هیچ‌کس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود. فقط اشکشان را پاک می‌کنند و مردگانشان را دفن می‌کنند و بچه‌های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند.
  • خواهشم میکنم یه لحظه دختری رو که دارین بهش اتهام میزنین رو نگاه کنین. نگاه میکنید؟ اون قربانی زیباییشه، چرا؟ برای این که زیبایی یعنی قدرت. ما تو درس تاریخ یاد گرفته‌یم قدرت فساد می‌آره. بنابر این نتیجه‌ی زیبایی مطلق، فساد مطلقه.
  • شاید باید نوشته را خوش‌بینانه تمام کنم و بگویم حتا اگر دیگر هیچ عزیزی برایت نمانده که دفنش کنی، خوب است خوش بین باشی و محض احتیاط یک بیل همراه داشته باشی
  • مادربزرگم شرایط را بررسی کرد. اگر می‌خواست برود سر کار، کسی را نداشت که بچه را نگه دارد و دلش هم نمی‌خواست پسرش یتیم و فقیر بزرگ شود. با خودش فکر کرد «آیا این‌قدر سنگدلی دارم که به خاطر رفاه پسرم با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم؟ بله، دارم.» بعد به چهره بخت‌برگشته‌ی پدربزرگم نگاه کرد و با خودش گفت «کاری بدتر از این هم می‌تونیم بکنم.» یکی از ملایم‌ترین و در عین‌حال ترسناک‌ترین جملات در هر زبانی.
  • غرور؛ اوّلین چیزیه که باید توی زندگی از شرّش خلاص بشی. غرور، برای اینه که حسّ خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این می‌مونه که یه کُت، تنِ یه هویجِ پلاسیده بکنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی که آدم مهمّیه.
  • اگر آشغال‌ترین پدر دنیا هم باشی باز هم فرزندانت باری بر دوشت هستند و نسبت به رنج‌شان آسیب‌پذیری. باور کنید، حتا اگر روی صندلی جلوِ تلویزیون عذاب بکشی، باز هم عذاب می‌کشی!
  • ما با بی‌توجهی خودمان را در افکار منفی غرق می‌کنیم و نمی‌دانیم دائم فکر کردن به اینکه «من مفت نمی‌ارزم» احتمالا به اندازه کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی‌فیلتر کامل سرطان‌زاست!
  • وقتی زنی که سرتاپایش را جراحی پلاستیک کرده می‌میرد، خالق با تعجب نگاهش می‌کند و می‌گوید «من این زن رو به عمرم ندیده‌م»
  • خلاقیت حقیقی انسان را به انزوا می‌کشاند و چیزی می‌طلبد که تنها با کاستن از لذت زندگی به دست می‌آید.
  • آدم‌ها دنبال جواب نمی‌گردند، دنبال حقایقی می‌گردند که خودشان را اثبات کنند.
  • منصفانه نیست انسان در رأس هرم غذایی باشد، وقتی همچنان تیتر روزنامه‌ها را باور می‌کند.
  • از ورق سفید خوشم می‌آید، من را در رودربایستی پر کردنش می‌گذارد.
  • فیلم‌ها زندگی واقعی را لوس کرده‌اند.
  • هنگام سقوط تنها چیزی که می‌توانی دستت را بهش بند کنی، وجود خودت است.
  • انسانی که خود را از قید و بند خون و خاک رها نکرده، انسان کاملی نیست و توانایی عشق و خردورزی ندارد؛ نمی‌تواند واقعیت انسانی خود و اطرافیانش را تجربه کند‌.
  • چیزی که آدم را مجنون می‌کند تنهایی یا درد نیست، ماندن در وضعیت وحشت مدام است.
  • اگر دکتر محله‌تان برای رونق کسب و کارش دعا می‌کند باید آرزو کنید خدایانش به حرفش گوش نکنند.
  • چاق بودن یعنی عشق به زندگی.
  • جنایتکارهای حرفه‌ای و فلاسفه به شکل شگفت‌انگیزی در خیلی چیزها اشتراک دارند. هر دو با جامعه تضاد دارند، هر دو با قوانین تغییر ناپذیر خودشان زندگی می‌کنند و از هیچ‌کدام والد به درد بخوری در نمی‌آید.
  • حق با بودایی‌ها است. آدم‌های گناه‌کار به مرگ محکوم نمی‌شوند، به زندگی محکوم می‌شوند.
  • دموکراسی همینش جالب است: می‌توانی به شکل مشروع وارد مجلس شوی درحالیکه هنوز ۴۹. ۹ درصد از مردم کوچه و بازار با تردید و نفرت نگاهت می‌کنند.
  • من اعتقاد دارم نابرابری محصول سرمایه‌داری نیست بلکه محصول این واقعیت است که در جمعیتی متشکل از دو مرد و یک زن، مردی قدبلندتر است و دندان‌های مرتب دارد زن را به دست می‌آورد. بنابراین اعتقاد دارم اقتصاد ریشه‌ی نابرابری‌ها نیست، دندان‌های مرتب است.
  • آدم‌های زیادی در دنیا هستند که هیچ‌کاری ندارند و جایی ندارند بروند و از هیچ‌چیز به اندازه‌ی هدر دادن زندگی‌شان با گپ زدن لذت نمی‌برند. این را هرگز درک نکردم.
  • برآوردن آرزوی آخر یک رو به موت کثیف‌ترین کاری است که می‌شود در حقش کرد. نمی‌فهمی که نمی‌خواهد؟ آرزوی حقیقی‌اش این است که نمیرد.
  • اگر زندگی‌ات کاملا بی‌معنا بوده لازم نیست مرگت هم این‌طور باشد.
  • وقتی می‌شنوم که کسی می‌گوید «دست کم شرافتم رو حفظ کردم» فکر می‌کنم «همین الان با گفتن این جمله از دستش دادی»
  • حالا که سرطان دارد تا جایی‌که دلش می‌خواهد در بدنم منتشر می‌شود به نظرم بی‌خدایی بدترین ظلمی است که می‌توانم در حق خودم روا دارم.
  • دکترهای چاق به اندازه‌ی آرایشگرهای کچل غیر قابل اعتماد هستند.
  • همیشه از روزنامه‌ها بیزار بوده‌ام، بیشتر به خاطر جغرافیای توهین‌آمیزش. مثلا در صفحه‌ی ۱۸ چشمت می‌افتد به خبر وقوع زلزله ای وحشتناک در جایی مثلا پرو با توهینی که میان سطور پنهان است؛ ۲۰ هزار انسان زیر آوار دفن شدند، بعد دوباره دفن می‌شوند، این بار زیر ۱۷ صفحه اخبار چرت و پرتی محلی.
  • اگر یک قانون‌شکن فقط یک چیز در فهرست اموالش لازم داشته باشد، آن چیز رازهایش است و اگر رازهایش یک دشمن داشته باشد، آن دشمن عشق است.
  • خنده‌داره که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینن ولی برای پدر و مادر شدن، نه. هر هالویی می‌تونه پدر و مادر بشه حتما لازم نیست توی سمینار یه روزه شرکت کنه. تو سایمون، تو هم اگه بخوای می‌تونی فردا بابا بشی.
  • تابوت پایین آورده شد و صدای کلوخ هوایی که روی درش می‌افتادند به آدم این حس را می‌داد که چیزی از داخلش نیست. برا لاغر بود. یک‌بار به او گفته بودم هیچ‌کس از آدم‌های لاغر بدش نمی‌آید. فکر کردم هیچ‌کس جز کرم‌های گرسنه.
  • کشیش بالاخره با لحنی احساساتی گفت: «خودکشی گناهی مهلک است.»
    صبر کن ببینم! قبول. «برت» جان خودش را گرفت. ولی در عوض پاسخ هملت را داد. برا معضل هملت را براحتی با علامت زدن یک گزینه جواب داد:
    بودن
    نبودن ✓
  • وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث می‌شود آدم‌ها فکر کنند تفکر باعث می‌شود مردم به شکل بیمارگونه ای متوجه خود شوند و درصورتیکه بی‌نقص و بی‌چون‌وچرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی می‌شود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است ، بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایت‌های مستهجن اینترنتی.
  • فکر کنم از دست دادن معصومیت همین است: اولین بار که با حصار محدودکننده توانایی‌های بالقوه‌ات روبرو می‌شوی.
  • مردم همیشه در مورد حقوق کودکان حرف می‌زنند ولی این حقوق در مواقع نیاز به کمکت نمی‌آید.
  • آدم‌ها رازهایشان را جایی غیر از صورت پنهان می‌کنند. چهره جایگاه درد است. اگر هم جایی باقی بماند، ناامیدی.
  • هیچوقت حال مریض را از خودش نپرسید، وقت تلف کردن است. مهم این است که کشف کنید دکتر چه حسی دارد.
  • من خوش‌بین نشده‌ام فقط دیگر حوصله‌ام از بدبینی سر رفته و محض تنوع از افکار روشن و قشنگ بدم نمی‌آید. متاسفانه این هم دارد حوصله‌ام را سر می‌برد.
  • پسرم پدرت ازکارافتاده تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چطور با چشم بسته معنای تمام چهره‌های سردرگم را درک کنی… به تو یاد خواهم داد با دهان بسته فریاد بزنی و شادی بدزدی.
  • انسان بدترین بلایی است که بر سر انسانیت آمده.
  • تنها شادی حقیقی آواز خواندن برای خود با صدای گرفته است و دخترها.
  • باورم نمی‌شد رابطه‌مان به پایان رسید. فکر کردم این‌جوری بهتر است. واقعاً دوست نداشتم کسی یک روز سرم فریاد بکشد: «من بهترین سال‌های عمرم رو حروم تو کردم!» این‌جوری بهترین سال‌های زندگی‌اش مال خودش بود.
  • بعد از مدتی، دیگر به نیات زشت پشت جوک‌ها فکر نمی‌کنی، فقط دوست داری خنده‌دارتر باشند.
  • تمام آدم‌ها، یا به بیان دیگر تمام آدم‌هایی که من می‌شناختم، چیزی نبودند جز جنازه‌هایی که داشتند در حالت عمودی می‌پوسیدند چون تماشای فوتبال را به خواندن «ویرژیل» ترجیح می‌دادند.
  • بیچاره ما فرزندان یاغی‌ها. درست مثل شما حق داریم تا علیه راه و روش پدرمان طغیان کنیم، قلب ما هم پر است از انفجار یاغی‌گری‌ها و انقلاب‌ها. ولی چطور می‌شود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسر خودم علیه من طغیان می‌کند و تبدیل به پدرم می‌شود.
  • مردم همیشه شکایت می‌کنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو می‌بینن که پا نداره و بعد غر می‌زنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال‌آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوف به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای «کجا باید کار کنم؟» نمی‌گیم «چرا باید کار کنم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» می‌گیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟»
  • آدم‌ها شبیه زانویی می‌مونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون می‌خوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمی‌خوام چکش باشم چون نمی‌دونم زانو چه واکنشی نشون میده.
  • موقع خوابیدن در تخت بود که متوجه شدم بیماری وضعیت طبیعی وجود ماست. ما همیشه مریضیم و خودمان خبر نداریم. منظورمان از سلامتی دوره‌ای است که زوال پیوسته‌ی جسممان برایمان قابل ادراک نیست.
  • وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صرف وجودت نقش یک جور عامل حیات بخش را بازی می‌کند، اعتماد به نفست قوی می‌شود.
  • فکر نکنم خدا متملق‌ها را بیشتر از بقیه دوست داشته باشد.
  • هیچی مثل سانسور فروش کتاب رو بالا نمی‌بره! اخلاق گراها چه سر و صدایی راه بندازم! نسخه‌های ممنون شده یواشکی دست به دست میشن! کتاب تو سایه‌ها زندگی می‌کنه و مثل قارچ توی تاریکی و رطوبت زندگی می‌کنه!
  • حتا با اعتماد به نفس‌ترین خودپرست‌ها هم بخشی مخفی در وجودشان دارند که می‌گوید همه‌چیز خراب خواهد شد.
  • آدم‌های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ‌چیز جالب و خوبی در عشق یک‌طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌دهد ممکن است در کتاب‌ها هیجان‌انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته‌کننده است.
  • من می‌میرم چون موجودی هستم با تاریخ مصرف! من می‌میرم چون یک انسانم و کار انسان همین است؛ فرو می‌پاشد، فاسد می‌شود، ناپدید می‌شود!
  • آخر و عاقبت تو چیه داداش؟ ماموریتت تو زندگی چیه؟ تو به اون شهر تعلق نداری. نمی‌تونی تا ابد اونجا ول بچرخی، نمی‌تونی از مامان و بابا حمایت کنی، نمی‌تونی از مرگ فرار کنی. باید از همه چیز دل بکنی. باید بزنی بیرون و زندگی کنی. زندگی من کم و بیش مشخصه. ولی تو یه گوشه نشسته‌ی و هیچ کاری نمی‌کنی.
  • داشتم دوشی چهل و پنج دقیقه‌ای می‌گرفتم، می‌دانستم دارم ظلمی نابخشودنی به محیط زیست می‌کنم…
  • دست کم یک نژادپرست، مثلا کسی که از سیاهان متنفر است، ته دلش آرزو نمی‌کندسیاه باشد. تعصبش، هر چقدر هم زشت و احمقانه، دقیق است و صادقانه. نفرت از پولدارها از جانب کسانی که له له می‌زنند با آدم‌های منفورشان جا عوض کنند، حکایت گوشت و گربه است.
  • مشکل قانون این است که دائم دنبال راهی است تا جنایتکارهای خطرناک را با هم آشنا کند و همه را مستقیم به یک شبکه متصل کند.
  • بخش اعظم فلسفه مجادله ای ست بی اهمیت درباره ی چیزهایی که نمی‌توانی بفهمی.
  • مردم همیشه بر کسی که برای زندگی اش الگوهای شخصی اختیار می‌کند، خشم می‌گیرند. چون منش خلاف عرفی که برمی گزینند، باعث می‌شود مردم احساس خفت کنند، همانند موجودات عادی.
  • وقتی از دنیا کنار می‌کشی، دنیا هم به همان اندازه از تو کنار می‌کشه.
  • چرخ‌های عدالت ممکن است آرام بچرخند ولی وقتی دولت میخواهد تورا از خیابان جمع کند چرخ هایی که تورا می‌برند به سرعت شهاب به حرکت درمی آیند.
  • خائنانه آرین خیانت‌ها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ بگویی که احتمالا اندازه‌ی کسی که دارد غرق می‌شود نیست. این‌جوری است که نزول می‌کنیم و همینطور که به قعر می‌رویم، تقصیر همه مشکلات دنیا را می‌اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت‌های چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا ، ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی، ریشه‌ی سقوط ما همین و در اتاق هیئت مدیرعامل و اتاق جنگ هم شروع نمی‌شود. در خانه آغاز می‌شود.
  • درونم گرایش مازوخیستی خودش را به آب و آتش می‌زد تا دستم را به آن نامه‌های لعنتی برساند. دیوانه‌وار دوست داشتم شکل ابراز عشق کارولین را ببینم، حتا اگر عشقش متعلق به من نباشد.
  • خیلی کم پیش می‌آید که کسی به آدم پیشنهاد عملی و به درد بخور بدهد. معمولاً می‌گویند «نگران نباش» یا «همه چیز درست میشه» که نه تنها غیرکاربردی بلکه به شکل وحشتناکی زجرآور هستند، جوری که باید صبر کنی تا کسی که این حرف را به تو زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جمله‌ی خودش را به خودش تحویل بدهی.
  • اگر مجبور باشی دائم درباره‌ی کسی وراجی کنی، دیگر دوست داشتنش سخت می‌شود، حتی اگر مرده باشد.
  • میل آدم‌ها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقت‌ها چنان آزادی شان را پرت می‌کنند کنار انگار داغ است و دست‌شان را می‌سوزاند.
  • در عجب بودم چه‌طور آدم‌ها بعد از این‌همه رنج و درد و ماجرا و اضطرابی که به زندگی‌ات تحمیل می‌کنند، به همین راحتی راهشان را می‌کشند و از زندگی‌ات می‌روند بیرون.
  • به حرف آوردن آدم بزرگ‌ها کار ساده‌ای بود. انگار همیشه دنبال حفره‌ای می‌گشتند تا فاضلاب تصفیه نشده ی زندگی‌هایشان را در آن خالی کنند.
  • ناشناس بودن تضمینی برای راستگویی ست. یک نقاب به دست هر کسی بده و حقیقت را بشنو!
  • تا وقتی وحشت از زندگی‌ت رخت نبسته نمی‌فهمی ترس تا چه اندازه زمانبر است.
  • اسکار وایلدر: «همه ما در منجلاب این ولی برخی از ما چشم به ستارگان دارند.»
  • شاید تو زندگی را به تنهایی تجربه می‌کنی، می‌توانی هر چقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها می‌میری، تجربه مختص خودت است، شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است.
  • درست لب صخره ایستادم. فکر کردم اگر کارولین نعشم را ببیند، جیغ زنان خواهد گفت «من این لاشه‌ی له و لورده رو دوست داشتم»
  • این که حبس ابد دارم دلیل نمی‌شه هیچوقت نیام بیرون. ابد دقیقا به معنای ابد نیست. یه اصطلاحه. یعنی ابدیتی که در واقع از زندگی کوتاه‌تره، البته اگه منظورم رو بفهمیم.
  • پارادوکس تبهکار بودن اینه که برای پیش بردن کارهاتون نیاز به شهرت دارین ولی همین شهرت به کشته‌تون میده!
  • من زندگی خلاف جریان رو انتخاب کرده‌م، نه فقط به این خاطر که جریان عادی حالم رو به هم می‌زنه، بیشتر به این دلیل که منطق جریان برام زیر سواله!
  • – همه از تو متنفرن!
    + خیلی خب. من محبوب نیستم. حالا که چی؟
    – چرا همه از تو متنفرن؟
    + بالاخره باید از یکی بدشون بیاد. اگه من نباشم، از کی بدشون بیاد؟
  • کلی بچه بود که میشد باهاشان دعوا کرد. همه ی شهرها بچه ی چغر داشتند. نسل جدیدی از زندان پرکن‌ها که منتظر بودند استعدادشان شکوفا شود.
  • بعضی آدمها چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی متنفرند از اینکه سوژه ی ترحم باشند.
  • تری میخواست فراموش کند. ولی چطور میتوانست؟ نمیتوانی از پای خودت فرار کنی، خصوصا از پایی که وزن رویاهای بر باد رفته ات را بر خود حمل میکند.
  • وقتی این همه تلاش میکنی تا یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند.
  • وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند.
    فقط موقعی که پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند!
  • حالا که تنها همدستم را هم از دست داده بودم فقط دلم میخواست پنهان شوم، ولی کثافت ماجرا این بود که در شهرهای کوچک چیزی به اسم گمنامی وجود ندارد. بدنامی چرا، گمنامی، نه.
    واقعا خیلی مزخرف است که نمیتوانی در خیابان راه بروی بی اینکه کسی به تو سلا کند یا لبخند بزند. بهترین کاری که میشود کرد این است:
    جاهایی را که همه بدشان می‌آید پیدا کنی و بروی آنجا.
  • نتیجه اخلاقی همیشه یک چیز بود:
    اگر بدون فکر کردن از باور عامه ی مردم پیروی کنی ، مرگ ناگهانی و هولناک در انتظار توست.
    سالها وحشت داشتم از اینکه درباره ی چیزی با کسی موافقت کنم ، حتا اینکه ساعت چند است.
  • آدم‌ها دنبال جواب نمی‌گردند، دنبال حقایقی می‌گردند که خودشان را اثبات کنند
  • -بابا یادته بهم گفتی عشق هم لذته، هم محرک و هم عامل حواس‌پرتی؟
    – اوهوم
    – خب یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این‌که اگر یه‌بار ببینی خرده‌چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و
    سطح همه چوب‌های دنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش
    – آها. این‌رو یادم می‌مونه
  • خائنانه‌ترین خیانت‌ها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه‌ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ می‌گویی که احتمالا اندازه‌ی کسی که دارد غرق می‌شود،نیست.
  • ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود.
  • وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره می‌شود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر می‌ماند.
  • ونیز، پر از توریست هایی ست که به کبوتران ایتالیایی غذا می‌دهند، ولی به کبوتران شهر خود محل نمی‌گذارند
  • ناگهان به این نتیجه رسیدم آدم‌های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است،کثافت مطلق.
    عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌دهد ممکن است در کتاب‌ها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته کننده است.
  • اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفته ای، هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه، نترس از اینکه هیچی به دست نیاری.
  • هیچ وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
    اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم…
  • باید با تفکر خودت رو ببری به فضای باز…. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهایش سر در بیاری زندگی رو قضاوت نکن فکر انتقام نباش ،یادت باشه آدمهای روزه دار زنده می‌مونن ولی آدمهای گرسنه می‌میرن موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون.
    . وقتی مردم فکر می‌کنند چند روز به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند فقط موقعی که در زندگی پیشرفت کنی به تو چنگ و دندان نشان می‌دهند. .
    موقع سقوط تنها چیزی که می‌توانی دستش را بهش بند کنی وجود خودت است. .
  • مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمی‌توانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را داشته باشد. پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماری‌ها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هر چه قدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی می‌گردد.
  • طنز پروژه‌های ابدی اینه: با این که ناخودآگاه به این قصد طراحی شون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره ولی حرص و جوش خوردن بابت همین پروژه هاست که باعث مرگ انسان میشه!
  • …نمیتوانی برای درد و رنج دیگران توجیه بتراشی،اصلا طرفش نرو. مثل ستایش از تنها پای کسی است که یک پایش را قطع کرده اند. خودش میداند یک پای سالم دارد…
  • مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره و اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت ، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر ، موجودی هست که دیوانه‌وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه.
    هر کسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سال‌ها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره‌ی واقعی رو نمی‌فهمه.
  • «داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چه‌طور می‌شود بین آن‌هایی که نفس‌نفس می‌زنند تا بازگو شوند و آن‌هایی که تازه دارند پا می‌گیرند و آن‌هایی که هنوز هیچی نشده چروک خورده‌اند و آن‌هایی که کلام آسیاب‌شان می‌کند و تنها گردی ازشان باقی می‌ماند، انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن درباره‌ی پدرم توانی ذهنی می‌طلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد، به‌نظرم تنها حقه‌‌هایی هستند که ذهنم سوار می‌کند؛ برای این‌که از فکرکردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا به‌خاطر صرف وجودداشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجودداشتنش مجازات کنم
  • همه ی ما مذبوحانه تلاش می‌کنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن شون توی گوش مون طنین میندازه و توی دهن مون طعم بزرگ‌ترین طلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم. شرم زندگی‌های نزیسته شون، فقط انباشته شدن مداوم حسرت‌ها و شکست‌ها و شرم‌ها یا زندگی‌های نزیسته ی خودمونه که دری رو به فهم گذشتگان مون باز می‌کنه. اگه به خاطر لغزش سرنوشت زندگی دلربایی نصیب مون بشه و از این موفقیت به اون موفقیت بپریم، هرگز نخواهیم تونست درک شون کنیم هرگز!
  • خیلی کم پیش می‌آید کسی به آدم پیشنهاد عملی و به درد بخور بدهد.
    معمولا می‌گویند «نگران نباش» یا «همه چیز درست می‌شود».
    که نه تنها غیر کاربردی بلکه به شدت زجر آور هستند،
    جوری که باید صبر کنی تا کسی که این حرف را به تو زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جمله ی خودش را به خودش تحویل بدهی.
  • خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری ، خود را مو شکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است
  • انسان‌ها ناخودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از سایر حیوانات متمایز شوند. ولی این ناخودآگاهی یک فرآورده ی جانبی هم داشته: ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناک است که آدمها از همان سالهای ابتدایی زندگی آن را در اعماق ناخودآگاه دفن میکنن و همین ما رو به ماشین‌های پر زور تبدیل کرده که باعث شده انسان‌ها به پروژه هایی نامیراشون امید تزریق کنن مثل بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.
    چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر میکنن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودشو برای هدفی دینی قربانی میکنیه. اون برای خواست خدا نیست که میمیره،بخاطر ترس کهن ناخودآگاهه.
  • وقتی مردم فکر می‌کنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان می‌شوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت می‌کنی به تو چنگ و دندان نشان می‌دهند.
  • خیلی خوب؛ بیا راجع به سقف حرف بزنیم. سقف بلند دوست داری؟”
    «معلومه. کی ممکنه از سقف کوتاه خوشش بیاد؟»
    “اون هایی که میخوان خودشون رو دار بزنن.
  • تصور می‌کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می‌کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می‌نشینم و از روی اضطراب سر جایم وول می‌خورم خرده‌چوب در بدنم فرو می‌رود. بعد پروردگار با لبخند می‌آید سراغم و می‌گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده‌ای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خسّت، زندگی هدیه‌ای بود که به تو ارزانی کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم می‌کند.
  • وقتی تلاش می‌کنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره می‌شود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر می‌ماند.
  • اگر کودکی‌ام یک چیز به من آموخت، آن چیز این است که تفاوت‌های بین ثروتمندان و فقرا اهمیتی ندارند، این شکاف بین سالم و مریض است که رخنه ناپذیر است.
  • رهایی در این است که شبیه دیوانه‌ها باشی
    اگر بدون فکرکردن از باور عامه مردم پیروی کنی،مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است
  • …ولی شوهرش ماند و به خاطراینکه بالاسر جنازه‌ها به عبری دعا خواند بهش شلیک کردند. هرچند چون هنوز آمین نگفته بود پیامش ارسال نشد. مثل اینکه دکمه ارسال ایمیل را نزنی
  • «کاری بدتر از این هم می‌تونستم بکنم» یکی از ملایم‌ترین و در عین حال ترسناک‌ترین جملات هر زبانی

 

 


توضیحات انگلیسی کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز

Meet the Deans

“The fact is, the whole of Australia despises my father more than any other man, just as they adore my uncle more than any other man. I might as well set the story straight about both of them . . .”

Heroes or Criminals?
Crackpots or Visionaries?
Families or Enemies?

“. . . Anyway, you know how it is. Every family has a story like this one.”

Most of his life, Jasper Dean couldn’t decide whether to pity, hate, love, or murder his certifiably paranoid father, Martin, a man who overanalyzed anything and everything and imparted his self-garnered wisdom to his only son. But now that Martin is dead, Jasper can fully reflect on the crackpot who raised him in intellectual captivity, and what he realizes is that, for all its lunacy, theirs was a grand adventure.
As he recollects the events that led to his father’s demise, Jasper recounts a boyhood of outrageous schemes and shocking discoveries—about his infamous outlaw uncle Terry, his mysteriously absent European mother, and Martin’s constant losing battle to make a lasting mark on the world he so disdains. It’s a story that takes them from the Australian bush to the cafes of bohemian Paris, from the Thai jungle to strip clubs, asylums, labyrinths, and criminal lairs, and from the highs of first love to the lows of failed ambition. The result is a rollicking rollercoaster ride from obscurity to infamy, and the moving, memorable story of a father and son whose spiritual symmetry transcends all their many shortcomings.
A Fraction of the Whole is an uproarious indictment of the modern world and its mores and the epic debut of the blisteringly funny and talented Steve Toltz.


قسمت هایی از متن انگلیسی کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز

A Fraction of the Whole quotes

 

“Sometimes not talking is effortless, and other times it’s more exhausting than lifting pianos.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“I think that’s the real loss of innocence: the first time you glimpse the boundaries that will limit your potential.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Or about how when you’re a child, to stop you from following the crowd you’re assaulted with the line “If everyone jumped off a bridge, would you?” but when you’re an adult and to be different is suddenly a crime, people seem to be saying, “Hey. Everyone else is jumping off a bridge. Why aren’t you?”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Regrets came up and asked me if I’d like to own them. Declined them for the most part but took a few just so I wouldn’t leave this relationship empty handed.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Sometimes I think the human animal doesn’t really need food or water to survive, only gossip.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“As I passed through the gates, the blistered hands of nostalgia gave my heart a good squeeze and I realized you miss shit times as well as good times, because at the end of the day what you’re really missing is just time itself. ”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“The game is an analogy for life: there are not enough chairs or good times to go around, not enough food, not enough joy, nor beds nor jobs nor laughs nor friends nor smiles nor money nor clean air to breathe…and yet the music goes on.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“People carry their secrets in hidden places, not on their faces. They carry suffering on their faces. Also bitterness if there’s room.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“I didn’t think anyone who had to demand respect ever got it.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“I couldn’t think of anything other than her and the components of her. For example, her red hair. But was I so primitive I let myself be bewitched by hair? I mean, really. Hair! It’s just hair! Everyone has it! She puts it up, she lets it down. So what? And why did all the other parts of her have me wheezing with delight? I mean, who hasn’t got a back, or a belly, or armpits? This whole finicky obsession serves to humiliate me even as I write it, sure, but I suppose it isn’t that abnormal. That’s what first love is all about. What happens is you meet a love object and immediately a hole inside you starts aching, the hole that is always there but you don’t notice until someone comes along, plugs it up, and then runs away with the plug.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“You experience life alone, you can be as intimate with another as much as you like, but there has to be always a part of you and your existence that is incommunicable; you die alone, the experience is yours alone, you might have a dozen spectators who love you, but your isolation, from birth to death, is never fully penetrated.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“That’s how we slide, and while we slide we blame the world’s problems on colonialism, imperialism, capitalism, corporatism, stupid white men, and America, but there’s no need to make a brand name of blame. Individual self-interest: that’s the source of our descent, and it doesn’t start in the boardrooms or the war rooms either. It starts in the home.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“[I’ll teach you] how not to leave the windows of your heart open when it looks like rain and how everyone has a stump where something necessary was amputated. ”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“When you put so much effort to forget someone, the effort itself becomes a memory. Then you have to forget the forgetting, and that too is memorable.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Don’t be afraid to have nothing.”
― Steve Toltz

“… she gave me a look that deftly combined tenderness with revulsion. To this day the memory of that look still visits me like a Jehovah’s Witness: uninvited and tireless.”
― Steve Toltz

“After all, memory may be the only thing on earth we can truly manipulate to serve us, so we don’t have to look back at ourselves in the receding past and think, What an arsehole!”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“What a nasty act of cruelty, giving a dying man his last wish. Don’t you realize he doesn’t want it? His real wish is not to die.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Betrayal wears a lot of different hats. You don’t have to make a show of it like Brutus did, you don’t have to leave anything visible jutting from the base of your best friend’s spine, and afterward you can stand there straining your ears for hours, but you won’t hear a cock crow either. No, the most insidious betrayals are done merely by leaving the life jacket hanging in your closet while you lie to yourself that it’s probably not the drowning man’s size. That’s how we slide,
and while we slide we blame the world’s problems on colonialism, imperialism, capitalism, corporatism, stupid white men, and America, but there’s no need to make a brand name of blame. Individual self-interest: that’s the source of our descent, and it doesn’t start in the boardrooms or the war rooms either. It starts in the home.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“When we finished the kiss she said laughing, I can taste your loneliness – it tastes like vinegar. That annoyed me. Everyone knows loneliness tastes like cold potato soup.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“The moment seemed endless, but it was probably only half that.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“He pointed the gun at me. Then he looked up at my hand & tilted his head slightly.
– Journey, he said. I had forgotten I was still holding the book.
– Céline, I said back in a whisper.
– I love that book.
– I’m only halfway through.
– Have you got to the point where —
– Hey, kill me, but don’t tell me the end!”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“I was so happy I wanted to fold all the people into paper airplanes and fly them into the lidless eye of that big yellow moon.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“To have a child is to be impaled daily on the spike of responsibility.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Love is hard work.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“I’ve been labelled many times – a criminal, an anarchist, a rebel, sometimes human garbage, but never a philosopher, which is a pity because that’s what I am. I chose a life apart from the common flow, not only because the common flow makes me sick but because I question the logic of the flow, and not only that – I don’t know if the flow exists! Why should I chain myself to the wheel when the wheel itself might be a construct, an invention, a common dream to enslave us?”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Let’s not mince words: the inside of the Sydney casino looks as if Vegas had an illegitimate child with Liberace’s underpants, and that child fell down a staircase and hit its head on the edge of a spade.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“We were on our way to the twentieth floor, sharing the elevator with two suits that had men inside them.”
― Steve Toltz, A Fraction of the Whole

“Losers blame their parents; Failures blame their kids.”
― Steve Toltz

مطالعه بیشتر

دانلود
راهنمای خرید:
  • لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • پسورد تمامی فایل ها www.bibliofile.ir است.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
  • در صورتی که این فایل دارای حق کپی رایت و یا خلاف قانون می باشد ، لطفا به ما اطلاع رسانی کنید.

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “معرفی و دانلود نسخه انگلیسی کتاب جزء از کل | A Fraction of the Whole”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ورود به سایت
0
معرفی کامل و دانلود کتاب جزء از کل | A Fraction of the Whole
معرفی و دانلود نسخه انگلیسی کتاب جزء از کل | A Fraction of the Whole

۲۰,۰۰۰ تومان